گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و یکم
بخش پنجم
به محض اینکه منو گذاشتن توی تخت , دیگه زیاد به هوش نبودم ...
گهگاهی چیزایی رو می فهمیدم ... ولی با صداهایی که تو گوشم می پیچید و هذیانی که می دیدم , همه چیز برای من در هم و بر هم شده بود ...
فرق واقعیت رو از اون هذیان تشخیص نمی دادم ...
نمی دونم چقدر طول کشید که چشمم رو باز کردم ولی پیدا بود که زمان طولانی من به همون حال بودم ...
روی دست راستم خوابیده بودم ... یکم سرمو از روی بالش بلند کردم ...
توی یک اتاق بزرگ با تخت های زیاد که روی همه ی اونا بیمارانی خوابیده بودن که سرها شون از ته زده شده بود , دنبال بچه های خودم می گشتم ولی چیزی ندیدم ...
دوباره سرمو گذاشتم رو بالش ولی صدای آشنای هاشم رو شنیدم ...
- لیلا نترس , من اینجام ... تا تو خوب نشی کنارت می مونم ...
برگشتم و با بی حالی گفتم : این کارو نکنین , من شرمنده می شم ... خاله ام کجاست ؟
گفت : شرمنده نباش ... اجازه نمی دن کسی بیاد اینجا , من به زور اومدم تو ... ولی بدون که پشت اون در هستم و دعا می کنم هر چی زودتر از روی این تخت بلند بشی ...
گفتم : بچه هام ؟ ... یاسمن ؟ آمنه ؟ میشه از اونا برام خبر بیارین ؟
گفت : همه مثل تو هستن , اتفاق جدیدی براشون نیفتاده ... اونا هم خوب می شن ...
پرستار صدا کرد : آقا , بیرون لطفا ... اینجا مریض هست ...
هاشم گفت : خاله و آقا هرمز رفتن تا جایی و برگردن ...
یادت نره من پشت اون درم ...
و رفت ...
ناهید گلکار