گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و یکم
بخش هفتم
بعد از یک هفته سخت و طاقت فرسا و روزهایی که مثل شب سیاه بودن , بالاخره کمی حالم بهتر شد و تونستم چشمم رو باز کنم ...
این بار کسی پیشم نبود ...
همه خواب بودن , مثل اینکه دیروقت بود ...
می خواستم بلند بشم و از تخت بیام پایین و بین اون مریض ها بچه های خودم رو پیدا کنم ...
دلم برای آمنه شور می زد و دلتنگش شده بودم ...
ولی نتونستم ...
خوشبحتانه یک پرستار اومد تو اتاق ...
فورا صداش کردم ... اومد جلو و گفت : مثل اینکه بهتری ؟ خدا رو شکر ... چی می خوای ؟
گفتم : می شه این سُرم رو از دستم در بیاری می خوام ببینم بچه هام اینجان یا نه ؟
گفت : بچه هات ؟ تو مگه چند تا بچه داری ؟
گفتم : من تو پرورشگاه کار می کنم ... شما خبر داری چند تاشون تو این اتاق هستن ؟
گفت : من دقیقا نمی دونم ...
گفتم کسی از اقوام من اینجا نیست ؟
گفت : چرا یک آقایی تو راهرو خوابیده , فکر کنم همراه تو باشه ...
دو تا خانم هم تا آخر شب اینجا بودن و رفتن , بعد این آقا اومد ...
در ضمن سُرمت رو هم نمی شه در بیارم , صبر کن برات می پرسم ...
ناهید گلکار