گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و دوم
بخش اول
یعنی ممکن بود هاشم پشت در باشه ؟
نه , فکر نمی کنم ... اون از ترس انیس خانم محال بود بتونه تا صبح تو بیمارستان بمونه ...
پس باید هرمز باشه که در این صورت هم حتما لیتا صداش در میاد و اونم دلش نمی خواد زنش رو تنها بذاره ...
به پرستار گفتم : پس میشه چند دقیقه صداشون کنین ؟
گفت : اون بیچاره تازه خوابش برده , بذار یکم بخوابه ... شوهرته ؟
گفتم : نه , من شوهر ندارم ... شاید پسرخاله ام باشه ... ببینم , کلاه داره ؟
گفت : آره , پس پسر خاله ات اونجاست ... بیشتر شب ها که تو حالت بد بود اینجا می موند ...
در حالی که از در می رفت بیرون , گفت : تو از جات بلند نشی ها , من برات از بچه های پرورشگاه سوال می کنم و بهت خبر م یدم ...
رفتم تو فکر ... من باید با هاشم چیکار کنم ؟
خدایا خودت کمکم کن ... چون می دونستم که انیس خانم محال ممکن بود اجازه بده پسرش بیاد سراغ من , چه برسه به اینکه بخواد زن بیوه برای پسرش بگیره ...
همین طور که فکر می کردم , خیلی زود خوابم برد ...
وقتی بیدار شدم احساس کردم دستم رو یکی گرفته و بدون اینکه چشم باز کنم دست خانجانم رو شناختم ...
با هیجان در حالی که هم زمان چشمم رو باز می کردم , گفتم : خانجان ...
گفت : درد و بلات به جونم بخوره , قربون اون خانجان گفتنت برم ...
و منو بغل کرد ...
مدت ها بود این آغوش رو فراموش کرده بودم ... شایدم می خواستم به یاد نیارم تا بیشتر عذاب نکشم ...
بی اختیار اشکم سرازیر شده بود ... خانجان هم که طبق معمول گریه می کرد ...
در میون حلقه ی اشکی که تو چشمم بود , هاشم رو دیدم ...
با یک لبخند به من نگاه می کرد ...
گفتم : وای ببخشید , شما هم اینجا بودین ؟
ناهید گلکار