گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و سوم
بخش سوم
تا روزی که بچه ها رو برای دادن امتحان بردم , مرادی هم همراه ما اومده بود ...
توی راهرو کنار هم نشستیم و منتظر بودم تا امتحان تموم بشه ...
سر حرف رو باز کردم و پرسیدم : ببخشید شما کسی رو پیدا کردین که بتونه برای پسرتون مادری کنه ؟
گفت : چی بگم لیلا خانم , این مصیبت ها که تازه پیش اومده مگه اجازه می ده ؟ ... نمی دونین آخه , شما مریض بودین و اون موقع ما خیلی گرفتاری داشتیم ...
تازه ما فکر می کردیم ممکنه هر آن شما رو هم از دستت بدیم ...
وقتی بچه ها از دنیا رفتن , غوغایی تو پرورشگاه به پا شد بود ... بچه ها رو نمی تونستیم آروم کنیم و شما رو می خواستن ...
من خیلی ناراحت بودم , دیگه حال و حوصله این حرفا رو نداشتم ...
گفتم : یک سوال ازتون می کنم , لطفا مثل یک خواهر به من جواب بدین ... می خوام بدونم شما به سودابه فکر کردین ؟
یکم استرس گرفت و پشت لبش خیس غرق شد ...
با پشت دستش اونا رو پاک کرد و مالید به شلوارش و گفت : راستش بد نیست , فکر کنم دختر خوبیه ... ولی مادرم رضا نمی شه ...
گفتم : نظرشون رو پرسیدین ؟
گفت : نه خیر ...
گفتم : به من بگین شما موافقین ؟
گفت : خوب در صورتی که مادرم بخواد , حرفی ندارم ... ولی می ترسم بهش بگم ...
گفتم : آقای مرادی به من اجازه ی دخالت می دین ؟
گفت : اختیار دارین لیلا خانم , محبت می کنین ... ولی بهتون بگم راضی کردن اونم کار ساده ای نیست , من مادرم رو می شناسم ...
گفتم : بذارین من سعی خودم رو بکنم ...
ناهید گلکار