گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و سوم
بخش چهارم
همون جا آدرس آقای مرادی رو گرفتم و فردای همون روز , صبح پنجشنبه , بعد از اینکه کارهامو کردم رفتم در خونه ی اونا ...
انتهای هاشمی , میفتاد تو یک خیابون خاکی که خونه های کوچیک و بزرگ نوساز و نیمه کاره خیلی زیاد بود ...
انتهای یک کوچه , یک در بزرگ آهنی بود با یک خونه ی دو طبقه ای که هنوز کامل نشده بود ...
زنگ زدم ...
مدتی بعد یک زن جوون درو باز کرد ...
پرسیدم : منزل آقای مرادی ؟ ...
مادرش اومد جلو و اون زن رو پس زد و نگاهی به من کرد , منو نشناخت ... پرسید : بله , اینجاست ... با کی کار دارین ؟
گفتم : حاج خانم من لیلا هستم , یادتون هست ؟ شما اومده بودین خونه ی خاله ی من ؟
نگاهی دقیق تر کرد و گفت : نه , شما نبودین ... اون دختر خیلی با شما فرق داشت ...
گفتم : اگر اجازه بدین میام تو براتون تعریف می کنم ...
منو برد تو یک اتاق و نشستیم ...
یک ساعتی حرف زدم و اون گوش داد ... پیدا بود که اصلا نمی تونست حدس بزنه من چه منظوری دارم ...
اولش فکر می کرد برای این اومدم که زن مرادی بشم ولی من از پرورشگاه گفتم ... از دخترایی که اونجا بزرگ می شن ... از محرومیت هایی که تو زندگی می کشن ...
و اون گوش داد ...
در پایان هم ادامه دادم : شما زن فهمیده و دانایی هستین , به من بگین چه ثوابی توی این دنیا می تونه شما رو به بهشت ببره ؟ فکر می کنین بیشتر از اینکه یکی از اونا رو سر و سامون بدین کار بهتری سراغ دارین ؟ ...
گفت : حالا بگین منظورتون چیه ؟ می خوای یکی رو فرزندی قبول کنم ؟
گفتم : یک طورایی درست متوجه شدین خانم مهربون ... دقیقا همینطوره ...
راستش آقای مرادی از یکی از این دخترای ما خوشش اومده ... خیلی دختر خوب و بسازیه , می تونه براتون عروس خوبی باشه ولی به موافقت شما احتیاج داره ... البته من می دونم که شما مخالفتی ندارین ولی ایشون از بس شما رو دوست داره , دلش نمی خواست ناراضی باشین ...
ناهید گلکار