خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۹:۲۹   ۱۳۹۷/۲/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و سوم

    بخش ششم



    دم در ماشین هاشم رو دیدم و متوجه شدم اونم اونجاست ...
    مدتی بود ازش خبری نداشتم و فکر می کردم بی خیال من شده ...
    خواستم برگردم ولی پشیمون شدم ... حالا یک حس دیگه ای نسبت به اون داشتم ...

    از اینکه به فکرم بود , از اینکه اینقدر به من احترام می گذاشت و با تمام بی توجهی های من بازم دلسرد نمی شد , راضی بودم و دلم می خواست ببینمش ...
    زنگ زدم ... در کمال تعجب هاشم درو باز کرد و گفت : سلام , خوش اومدین ...
    با خوشرویی مثل اون اولا که باهاش آشنا شده بودم , گفتم : سلام ...

    و وارد شدم ...

    عفت خانم اومد جلو و با من روبوسی کرد و گفت : ببخش لیلا جون نیومدم به دیدنت , ولی همش جویای احوالت بودم ...
    همه برات ناراحت شده بودیم , مخصوصاً برای اون بچه ها که خیلی اتفاق بدی بود ... می دونم این مدت تو خیلی عذاب کشیدی ...
    هاشم روی صندلی نشست و گفت : شما نمی دونی زن دایی , خیلی زیاد ... مصیبت وحشتناکی بود ...
    عفت خانم با یک لبخند شیطنت آمیز پرسید : ویولونت رو نیاوردی ؟
    گفتم : خانجانم خونه بود , اگر دست بهش بزنم دیگه جواب سلامم رو نمی ده ...

    ویولن خودشو داد دست من و گفت : بزن ببینم بعد از این مدت چیکار می کنی ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان