گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و سوم
بخش ششم
دم در ماشین هاشم رو دیدم و متوجه شدم اونم اونجاست ...
مدتی بود ازش خبری نداشتم و فکر می کردم بی خیال من شده ...
خواستم برگردم ولی پشیمون شدم ... حالا یک حس دیگه ای نسبت به اون داشتم ...
از اینکه به فکرم بود , از اینکه اینقدر به من احترام می گذاشت و با تمام بی توجهی های من بازم دلسرد نمی شد , راضی بودم و دلم می خواست ببینمش ...
زنگ زدم ... در کمال تعجب هاشم درو باز کرد و گفت : سلام , خوش اومدین ...
با خوشرویی مثل اون اولا که باهاش آشنا شده بودم , گفتم : سلام ...
و وارد شدم ...
عفت خانم اومد جلو و با من روبوسی کرد و گفت : ببخش لیلا جون نیومدم به دیدنت , ولی همش جویای احوالت بودم ...
همه برات ناراحت شده بودیم , مخصوصاً برای اون بچه ها که خیلی اتفاق بدی بود ... می دونم این مدت تو خیلی عذاب کشیدی ...
هاشم روی صندلی نشست و گفت : شما نمی دونی زن دایی , خیلی زیاد ... مصیبت وحشتناکی بود ...
عفت خانم با یک لبخند شیطنت آمیز پرسید : ویولونت رو نیاوردی ؟
گفتم : خانجانم خونه بود , اگر دست بهش بزنم دیگه جواب سلامم رو نمی ده ...
ویولن خودشو داد دست من و گفت : بزن ببینم بعد از این مدت چیکار می کنی ...
ناهید گلکار