گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و چهارم
بخش دوم
جلوی در پرورشگاه نگه داشت ...
گفتم : ممنون , دست شما درد نکنه ...
گفت : برو کارت رو انجام بده برگرد , خودم می رسونمت ...
گفتم : نه , خواهش می کنم ... ممکنه کارم طول بکشه , شما برو ...
گفت : من هنوز جوابم رو نگرفتم , امشب باید منو خوشحال کنی ... فکر کنم دیگه بسه , تو این مدت خیلی اذیتم کردی ... وقتشه جبران کنی , حالا پاداشم رو می خوام ...
نمی دونم چرا دلم می خواست بمونه ؟ ...
در حالی که قلبم داشت به شدت می تپید و دست هام سرد و گوشم داغ بود , بدون اینکه حرفی بزنم رفتم توی پرورشگاه ...
حواس درستی نداشتم ... تند تند همه چیز رو چک کردم و با شوقی وصف نشدنی دوباره برگشتم ...
در حالی که بار گناهی سنگین رو روی شونه هام احساس می کردم ...
ای خدا , من که کاری نکردم ... خطایی ازم سر نزده ... پس چرا فکر می کنم دارم کار اشتباهی رو انجام می دم ؟ ...
نمی دونم از کجا و کی تو گوش ما خونده شده که زن حقی برای ابراز عشق و علاقه نداره ؟ ... چه کسی این قانون رو گذاشته که زن باید مطیع و فرمانبردار مرد باشه ؟ ...
چرا اونا وقتی دوست دارن باید بگن و ما وقتی عاشق می شیم احساس گناه داشته باشیم ؟ ...
خوب در واقع , زنی بودم آزاده و اعتقادی به این حرفا نداشتم ... ولی شاید به خاطر اونچه که جامعه از من می خواست , این احساس احمقانه به من دست داده بود . ..
این بار بی پروا سوار ماشین هاشم شدم ...
بدون اینکه بهش نگاه کنم , گفتم : باعث زحمت شما شدم ...
گفت : وای چی داری میگی لیلا ؟ بهترین ساعات عمرم رو دارم می گذرونم , پس با این حرفا خرابش نکن ...
راه افتاد ...
ناهید گلکار