گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و پنجم
بخش دوم
گفت : صبر کن خواهر , چقدر عجولی ... بذار اون نامه رو پیدا کنم ...
ما یک تقاضا داشتیم و باهاش موافقت کردیم , قراره امسال تو چهار تا مدرسه نزدیک اون پرورشگاه ثبت نام بشن ... بذار ببینم مال کجاست ؟
اگر تقاضا مال پرورشگاه شما باشه , دیگه مشکلی نیست ...
آهان , اینجاست ... درسته , مال شماست ... خانم انیس الدوله , درست میگم ؟
خانمی به این اسم پیگیر کارش بوده و دستور از بالا اومده ... با این تقاضای ایشون , بنیاد تصمیم گرفته همه ی پرورشگاه های تحت پوشش , باسواد بشن ...
تا چند روز دیگه نماینده میاد و سن بچه ها و مدرسه ی اونا رو تعیین می کنه ...
بزرگترها باید متفرقه بخونن , اونا هم تحت نظارت بنیاد هستن و هزینه ی تحصیلی می گیرن ...
انگار خدا دنیا رو به من داد ...
گفتم : نمی دونین چقدر خوشحال شدم , ممنونم ... خیلی لطف کردین , من منتظرم ... خودم بچه ها رو دسته بندی می کنم که وقتی نماینده شما اومد راحت باشه ...
حالا چطوری از اونجا اومدم بیرون , خدا می دونه ... روی پام بند نبودم ...
باورم نمی شد انیس خانم پیگیر قولی که من از دو نفر آدم خیرخواه که اومده بودن پرورشگاه گرفته بودم , شده باشه ...
با تمام وجودم می خواستم ازش تشکر کنم ... با ذوق و شوق برگشتم پرورشگاه تا این خبر خوب رو به بچه ها بدم که دیدم مرادی اونجاست ...
جنس آورده بود ... من گفته بودم هر چیزی که وارد می شه باید خودم کنترل کنم و کسی حق نداره چیزی رو تحویل بگیره ... ولی زبیده و سودابه این کارو کرده بودن و مرادی تو دفتر منتظر من بود ...
سلام کردم و گفتم : آقای مرادی مژده بدین , بچه ها از امسال می رن مدرسه ...
گفت : به به چه عالی , دست شما درد نکنه ...
گفتم: دست خانم انیس الدوله درد نکنه , ایشون این کارو برای بچه ها کردن ...
گفت : اجازه می دین یک چیزی بگم ؟
نشستم رو صندلی و گفتم : بفرمایید ...
گفت : مادرم قبول کرده که سودابه خانم رو ببینه ولی نمی خواد خونه ی شما باشه ...
گفتم : اشکال نداره ... همین قدر که قبول کردن , جای امیدواری هست ...
اصلا خونه ی ما الان نمی شه , چون پس فردا عروسی داریم ...
ناهید گلکار