گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و پنجم
بخش پنجم
سری جنبوند و گفت : نمی دونم چی بگم , شاید تو راست بگی ولی مراقب باش ... لطفا امشب بیا خونه , مثلا پس فردا عروسی منه ها ... و تو بازم نیستی ...
گفتم : امشب کار دارم و سوسن هم که مریضه , نمی تونم تنهاش بذارم ... ولی فردا شب ان شالله میام ...
وقتی هرمز رفت , حسابی فکرم مشغول بود ...
گاهی من برخلاف چیزایی که به زبون میاوردم فکر می کردم ... بی دلیل استرس گرفته بودم ...
چرا خاله و هرمز در مورد من حرف زده بودن ؟ برای چی نگران من شدن ؟ و آیا واقعا اگر من پیشنهاد هاشم رو قبول می کردم , می تونستم با انیس خانم کنار بیارم ؟
حالا چند تا از دخترا بزرگ شده بودن و تو کار به ما کمک می کردن ...
اون شب شام بچه ها رو زود دادیم و پرورشگاه رو سپردم به زبیده ...
در حالی که اون غر می زد : چرا هر دوتایی تون با هم می رین بیرون و به من نمی گین کجا ؟
گفتم : زبیده جان برگردم بهت می گم , قول میدم ... حق با توست ولی الان نمی شه ...
با سودابه از در رفتیم بیرون ...
باز اون طرف خیابون چشمم افتاد به ماشین هاشم ...
حالی پیدا کردم که تا اون زمان تجربه نکرده بودم ... دلم می گفت برو و ببینش ولی عقلم بهم اجازه نمی داد ...
سودابه اونقدر فکرش مشغول بود و استرس داشت که حواسش به من نبود ... اون از من بزرگتر بود ولی تجربه های منو نداشت و این اولین باری بود که خاطر کسی رو می خواست ...
ناهید گلکار