گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و پنجم
بخش ششم
از کنار ماشین که رد شدیم , بی اختیار نگاهی به هاشم انداختم ...
اونم داشت با نگاه منو دنبال می کرد و در یک آن نگاهمون در هم آمیخت و شعله ای تو وجودم زبونه کشید ...
تنها کاری که کردم , دستم رو تو دست سودابه فرو کردم و محکم گرفتم .. خودمم نمی دونم چرا ؟
کمی بعد یک تاکسی گرفتم و رفتیم به طرف خونه ی مرادی و جالب اینجا بود که سودابه هیچ سوالی از من نمی کرد و سکوتش به من می فهموند که قبلا با مرادی در موردش حرف زده ...
مادر مرادی هفت هشت تا زن رو دور خودش جمع کرده بود که در مورد سودابه نظر بدن و این باعث شده بود که نه تنها سودابه بلکه منم استرس داشته باشم ...
اما از ما به گرمی استقبال کردن و عزت گذاشتن ... و این کارش باعث شد کمی آروم بشیم ...
وقتی نشستیم , تازه مرادی هم اومد ...
همه به ما زل زده بودن و کسی حرفی نمی زد ...
من خودمو آماده کرده بودم که سوال های اونا رو جواب بدم ...
سوالاتی که ممکن بود به غرور سودابه لطمه بزنه ...
ولی برخلاف تصور من , هیچکدوم از پرورشگاه و پدر و مادر و زندگی سودابه نپرسیدن ...
پذیرایی کردن و پرسیدن : چند سال دارین ؟ درس خوندین یا نه ؟ آشپزی بلدین ؟
در همین حد ... و بعد سکوت شد ...
خوب منم خیلی زود بلند شدم و خداحافظی کردم و از اونجا اومدیم بیرون و مادر و خواهرش ما رو به گرمی بدرقه کردن ...
و مرادی اصرار کرد ما رو برسونه و مادرش هم گفت : آره بابا ... اینجا ماشین گیر نمیاد , بذارین شما رو بروسونه ...
وقتی ما سوار ماشین شدیم , یک مرتبه ماشین هاشم رو دیدم که اون دور ایستاده بود ...
ناهید گلکار