خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۲:۲۶   ۱۳۹۷/۳/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و ششم

    بخش اول



    مرادی حرکت کرد ... چراغ ماشینِ هاشم رو دیدم که روشن شد و ما از کنارش رد شدیم ...

    جرات نمی کردم به هاشم نگاه کنم ...
    باید حدس می زدم که ما رو تعقیب می کنه ... اصلا چرا اومده بود در پرورشگاه ؟
    حتما با من کاری داشته ...

    حالا هزار تا فکر با خودش می کنه که من خونه ی مرادی چیکار دارم ...
    این بار از ته دلم می خواستم باهاش حرف بزنم و از اینکه براش سوء تفاهم شده باشه , نگران بودم ...
    در حالی که حواسم فقط به هاشم بود که ببینم دنبال ما میاد یا نه , می دیدم که مرادی آیینه ماشین رو به طرف سودابه میزان کرده و گهگاهی از اونجا به سودابه نگاه می کنه ...
    شاید احساس اونا از من بهتر بود ... چون من هنوز تکلیفم نه با خودم روشن بود نه با هاشم ...
    نمی دونستم می تونم بهش دل ببندم یا بازم مثل گذشته سرخورده و نا امید می شم , برای همین خیلی با ترس و احتیاط رفتار می کردم ...
    مرادی جلوی پرورشگاه نگه داشت و خداحافظی کرد و رفت و من دیدم که هاشم هم یکم عقب تر ایستاد ...
    به سودابه گفتم : تو برو تو , من الان میام ... اول برو سراغ سوسن ببین حالش خوبه یا نه ؟ من یک چرخی می زنم و برمی گردم ...
    طفلک فکر کرد بود من از ملاقات با مادر مرادی چیزی متوجه شدم و نگرانم ...
    گفت : لیلا جون شب شده , برای چی می خواین قدم بزنین ؟ کسی چیزی گفته شما ناراحت شدین ؟
    گفتم : نه عزیزم , مربوط به تو نیست ... زود میام ...
    باز با شک منو نگاه کرد ...
    با تندی گفتم : برو دیگه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان