گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و ششم
بخش ششم
همه چیز برای عروسی آماده بود ولی هنوزم خیلی کارا مونده بود که باید لحظات آخر انجامش می دادیم ....
بدون مقدمه هرمز ازم پرسید : لیلا , تو عروسی من ویولون می زنی ؟
گفتم : اگر خانجانم اجازه بده از خدا می خوام ...
خانجان گفت : نه مادر , خوبیت نداره ... تو هنوز جوونی , باز برات حرف در میارن ... یادت رفت اون بار چی شد ؟
هرمز گفت : خاله این بار به خاطر من اجازه بدین ...
لیلا , مادر میگه استادت هم میاد ... اونم حتما خوشحال می شه ...
من رفتم تو فکر ...
یادم افتاد هاشم هم توی عروسی دعوت داره و من آهنگی رو که برای هرمز یاد گرفته بودم و می خواستم با تمام وجودم براش بزنم , حالا دلم می خواست تو عروسی اون و برای هاشم بزنم ...
واقعا دنیای عجیبیه , آدما حتی از یک لحظه ی دیگه ی خودشون خبر ندارن و اون چیزایی رو که هم خبر دارن , فراموش می کنن ...
و من در اون لحظات جز عشقی که تو دلم جوونه زده بود , چیزی یادم نمیومد ...
بالاخره شب عروسی رسید ...
و من راستش به ذوق دیدن هاشم , به خودم رسیدم ...
ناهید گلکار