گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و هفتم
بخش دوم
در باز شد و خاله اومد تو ... در حالی که یک دست لباس مشکی ساتن رو دستش بود , پرسید : شماها اینجایین ؟
زود باش لیلا حاضر شو , عاقد اومده که لیتا رو مسلمون کنه و عقد کنه ...
آبجی جون شما برو که دین و ایمونت درست تره , مراقب باش همه چیز درست باشه ... دست شما سپرده ...
ببین خواهر , مو لا درزش نره ها ... مسلمون مسلمون بشه ها ... برو ببینم چیکار می کنی ...
خانجان جوگیر شد و فورا چادرشو سرش کرد و به من گفت : حواست باشه چی بهت گفتم ...
و رفت ...
خاله فورا درو بست و گفت : بگیر بپوش ... اینو برای تو خریدم ترسیدم زودتر بهت بدم آبجیم نذاره تو بپوشی ...
زود باش , امشب کلی آدم های شیک و پولدار میان اینجا ... این گردنبد رو هم بنداز ...
لباس اونقدر زیبا بود که نمی تونستم باور کنم ... چشمم پر از اشک شد و گفتم : خاله چی بهت بگم ؟ ...
الهی قربونت برم , تو این همه گرفتاری بازم به فکر من بودی ؟ ...
گفت : معلومه که هستم ... در واقع تو برای من نفر اولی , چرا اینو نمی فهمی ؟ ...
زود باش بپوش و بیا بیرون تا آبجیم ندیده ...
یک لباس مشکی ساتن با یک یقه ی سه سانتی و آستین تا آرنج ...
قسمت بالا تنه یک برش داشت که سمت چپ , چین می خورد و یک سنجاق طلایی روی اون خودنمایی می کرد و یک دامن که از تو کمر , چهار تا پیلی دو پهلوی بزرگ داشت و یک ژیپون اونو پف دار نگه می داشت ...
با اون کفش مشکی وقتی خودم تو آیینه نگاه کردم , نشناختم ...
چقدر فرق کرده بودم ... چند بار دور خودم گشتم ... دستم رو زدم به کمرم و ژست گرفتم ...
نه , واقعا خیلی خوب شده بودم ...
ناهید گلکار