گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و هفتم
بخش سوم
حالا باید کاری می کردم که تا اومدن مهمون ها , خانجان منو نبینه ...
ازش بر میومد جلوی بقیه دست منو بکشه و لباس رو از تنم در بیاره ...
از در اتاق که اومدم بیرون , ایران بانو منو دید ... چشمش گرد شده بود ... گفت : وای , لیلا ... چقدر قشنگ شدی ... بذار ببینمت , بچرخ ... ای خدا اصلا باورم نمی شه ... تو رو خدا همیشه همین طور لباس بپوش ...
توجه بقیه هم به من جلب شده بود و من می ترسیدم خانجان خبردار بشه ...
هر کس یک چیزی می گفت ...
گروه نوازنده ای که آورده بودن داشتن سازهاشو کوک می کردن و صدای بلندگو که به شدت خش خش می کرد و یکی مدام می گفت : یک , دو , سه ... امتحان می کنیم ...
بلند شده بود ...
چراغ های فراوانی که سر تا سر حیاط و اتاق ها و جلوی در کشیده شده بود , روشن شد و مهمون ها دسته دسته اومدن ... زرق و برق اونا چشم رو خیره می کرد ...
خاله و خان زاده جلوی در ازشون استقبال می کردن و من از توی ایوون منتظر هاشم و انیس خانم بودم ...
خانم های چادری برای اینکه معذب نباشن اگر دلشون می خواست به بالا راهنمایی می شدن و من اونا رو می برم به سرسرا و اونجا پذیرایی می شدن ...
ملیزمان خیلی دیر از سلمونی اومد ... اونم وقتی منو دید جا خورد و می گفت که : اول تو رو نشناختم ...
و من امیدوار بودم که روی انیس خانم هم همین تاثیر رو بذارم ...
ناهید گلکار