خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۲۰:۳۹   ۱۳۹۷/۳/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و هفتم

    بخش سوم



    حالا باید کاری می کردم که تا اومدن مهمون ها , خانجان منو نبینه ...
    ازش بر میومد جلوی بقیه دست منو بکشه و لباس رو از تنم در بیاره ...
    از در اتاق که اومدم بیرون , ایران بانو منو دید ... چشمش گرد شده بود ... گفت : وای , لیلا ... چقدر قشنگ شدی ... بذار ببینمت , بچرخ ... ای خدا اصلا باورم نمی شه ... تو رو خدا همیشه همین طور لباس بپوش ...
    توجه بقیه هم به من جلب شده بود و من می ترسیدم خانجان خبردار بشه ...
    هر کس یک چیزی می گفت ...
    گروه نوازنده ای که آورده بودن داشتن سازهاشو کوک می کردن و صدای بلندگو که به شدت خش خش می کرد و یکی مدام می گفت : یک , دو , سه ... امتحان می کنیم ...

    بلند شده بود ...

    چراغ های فراوانی که سر تا سر حیاط و اتاق ها و جلوی در کشیده شده بود , روشن شد و مهمون ها دسته دسته اومدن ... زرق و برق اونا چشم رو خیره می کرد ...
    خاله و خان زاده جلوی در ازشون استقبال می کردن و من از توی ایوون منتظر هاشم و انیس خانم بودم ...
    خانم های چادری برای اینکه معذب نباشن اگر دلشون می خواست به بالا راهنمایی می شدن و من اونا رو می برم به سرسرا و اونجا پذیرایی می شدن ...
    ملیزمان خیلی دیر از سلمونی اومد ... اونم وقتی منو دید جا خورد و می گفت که : اول تو رو نشناختم ...

    و من امیدوار بودم که روی انیس خانم هم همین تاثیر رو بذارم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان