گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و هفتم
بخش چهارم
با ملیزمان رفتیم و جایی که مشرف به گروه نوازنده ها بود , نشستیم ...
من چشمم به در بود تا هاشم بیاد که بالاخره انیس خانم با دو تا دختر و دامادهاش و پشت سرشون هاشم , وارد حیاط شدن ...
شاید دو کیلو طلا و جواهر به خودشون وصل کرده بودن ...
ملیزمان دستم رو گرفت و با اشتیاق پرسید : هاشم اینه ؟
گفتم : آره ...
گفت : دیوونه , قدش برای تو کوتاهه ...
گفتم : وا ؟؟ به من چه ؟ ...
گفت : امشب تو رو ببینه دیگه ولت نمی کنه ...
گفتم : انیس خانم نمی خواد زن بیوه برای پسرش بگیره ...
بیشتر کسانی که تو عروسی بودن , انیس خانم رو می شناختن ... جلوی پاش بلند شدن و اونم با همون گردن راست و غرور مخصوص به خودش سلام و احوال پرسی می کرد و بالاخره یکم اونطرف تر از ما نشستن ...
اما منو ندیدن ...
خاله با دست به من اشاره کرد که : بیا ...
فورا در حالی که بازم دست و پام می لرزید , از جام بلند شدم و رفتم به طرف خاله گفت : بیا اینجا مهمون ها رو راهنمایی کن , پیش من بمون ...
گفتم : چشم ... ولی برگشتم و به جایی که هاشم نشسته بود , نگاه کردم ...
حدسم درست بود ... نه تنها هاشم بلکه انیس خانم و دخترا و دامادهاش و هاشم داشتن منو نگاه می کردن ...
شایدم منظور خاله همین بود ...
دیگه مجبور بودم برم جلو و سلام کنم ...
هاشم و دامادهای انیس خانم از جاشون بلند شدن ولی خودش همین طور که نشسته بود , دستشو دراز کرد و با من دست داد و منو معرفی کرد : ایشون لیلا , سرپرست پرورشگاه ...
از حرفش بوی تحقیر میومد ...
ناهید گلکار