گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و هشتم
بخش اول
مونده بودم چیکار کنم که عفت خانم و شوهرش اومدن و به دادم رسیدن ...
زودتر از همه من اونا رو دیدم ... رفتم به استقبالشون و با هم دست دادیم و روبوسی کردیم ...
نگاهی به من کرد و همین طور که دستم تو دستش بود , گفت : چقدر قشنگ شدی لیلا ... پس تو زیر پوستت یک چیز دیگه ای که دل پسر ما رو بردی ...
گفتم : وای نگین عفت خانم , اگر انیس خانم بشنوه غوغا می شه ...
گفت : نگران نباش ... از صبح تا شب هاشم داره تو گوشش می خونه , دیگه نمی تونه انکارت کنه ...
جهانگیر , ایشون لیلا هستن ... همون خانمی که شاگرد منه و بهت گفتم خیلی با استعداد و باهوشه ...
جهانگیر خان خیلی مودبانه گفت : خوشحال شدم از زیارتتون ... تعریف شما رو زیاد شنیدم , این روزا مرتب حرف شماست ... لیلا خانم جنجالی ؟ ... درست میگم ؟
از روی ادب خندیدم و گفتم : نمی دونم , ولی کاری نکردم که جنجال به پا کنم ... من دارم زندگی خودمو می کنم ...
گفت : البته محض مزاح گفتم , حتما همینطوره ...
از حرفای اونا خیلی چیزا دستگیرم شد ... اینکه هاشم با تمام قوا داره سعی می کنه انیس خانم رو راضی کنه و اینکه تونسته نظر بقیه رو جلب کنه و این مهر اونو بیشتر به دلم انداخت ...
تعارف کردم و اونا رو بردم پیش انیس خانم و هاشم و با سرعت از اونجا دور شدم ...
تا موقع شام شد و من دیگه سرگرم کار شده بودم ...
دو تا میز بزرگ ؛ هر کدوم نزدیک بیست متر تو حیاط بود و دو تا کوچیک تر تو سرسرا که از قبل آماده شده بودن برای شام و فقط باید غذاها رو می چیدن ...
هوا سرد شده بود و باید با سرعت این کارو می کردیم ...
همینطور که من دوندگی می کردم , صدای هاشم رو شنیدم که گفت : بانو جان کمک نمی خوای ؟
برگشتم دیدم پشت سرمه ...
یواش گفتم : از اینجا برو ... تو رو خدا آبرومو نبر ... برو دیگه ...
خنده ی شیطنت آمیزی کرد و رفت ...
ناهید گلکار