گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و هشتم
بخش سوم
من به این معتقد بودم که موسیقی تو ذات طبیعت و زندگی ست ...
چه کسی زمزمه آب رو می شنوه و انکار می کنه که موسیقی نیست ؟ ...
لالایی مادری رو که کودکش رو می خوابونه می شنوه و انکار می کنه ؟ ...
چه کسی صدای خروسی رو که صبح آواز سر می ده و صدای بلبلی رو که روی درخت چهچهه می زنه می شنوه و موسیقی طبیعت رو انکار می کنه ؟ ...
و چه کسی هست که برخورد باد رو به خوشه های گندم که اونا رو به رقص در آورده ندیده باشه و از این رقص قشنگ , صدای موسیقی طبیعت رو نشنیده باشه ؟ ...
و من در حالی که بین خوشه ها چرخ می زدم , آرشه رو روی سیم های ویولن می کشیدم ...
دیگه من تو اون عروسی نبودم ...
وقتی اون قطعه تموم شد و همه داشتن دست می زدن , بلافاصله نتی رو که آماده کرده بودم نواختم ...
در یک آن همه ساکت شدن و به جز صدای ویولن من , کوچکترین صدایی نبود ...
این بار دست هام تو دست هاشم بود ... غرق در رویای عشقی که شاید برای من دست نیافتنی بود و این غم که ته دلم تلمبار شده بود , تو صدای سازم اثر کرد و سوز دلم رو آشکار...
و نواختم و نواختم ...
چند قطره ای اشک از گوشه ی چشمم بی اختیار فرو ریخت و وقتی تموم شد دیدم که اغلب نَمه اشکی به چشم دارن و این معجزه ی همدلی در یک آهنگ زیباست ...
صدای دست ها و تشویق و تحسین , انگار همون چیزی بود که من می خواستم ...
انگار ذاتم این بود , تایید دیگران برای من ...
هرمز از خوشحالی دست می زد و سرشو تکون می داد و می گفت : بی نظیر بود ...
در میون اون تشویق ها , چشمم افتاد به هاشم ...
گوشه ای به دیوار تکیه داده بود و یک دستش روی صورتش بود و با اشتیاق و محبت نگاه می کرد ...
ناهید گلکار