گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و هشتم
بخش ششم
حرف این بچه , روح و روانم رو بهم ریخت ... خدای من چقدر به این بچه زندگی سخت گرفته که حتی آرزوهاش لابلای بدبختی از بین رفته بودن ...
وقتی اون دختر نه ساله ی تنها , مرگ رو از خدا می خواست ؛ من احساس کردم عاجزم و درمونده ...
کاش دستم می رسید و می تونستم اونا رو از این وضعیت نجات بدم ...
کارمون که تموم شد , بچه ها سبدها رو بردن تو آشپزخونه و من به عاطفه گفتم : با من بیا ...
کنار باغچه رو زمین نشستم ... اونم کنارم نشست ...
می دونستم که اون از شیرخوارگاه نیومده و فقط دو ساله اینجاست ... ازش پرسیدم : کسی هست که دوستش داشته باشی ؟
یک فکری کرد و با چشمانی که مملو از غم و درد بود گفت : مامانم ... و شما ...
پرسیدم : ولی من شنیدم که مادرت دیگه بین ما نیست ...
گفت : می دونم ... اگر اون بود بابام منو نمی فروخت ...
گفتم : واقعا ؟ تو رو فروخت به کی ؟ میشه برام تعریف کنی ؟ البته مجبور نیستی .. .من دلم می خواد باهات دوست باشم ...
گفت : نه , نمی خوام بگم ...
پرسیدم : چرا ؟
گفت : چون خجالت می کشم ...
خواستم پیگیر بشم ولی صدای در بلند شد و یدی درو باز کرد ...
از خیاط خونه اومده بودن و لباس های قرمزی که سفارش داده بودم رو آوردن ...
حالم اونقدر بد شده بود که دیگه نمی تونستم با عاطفه حرف بزنم و از حال و روزش با خبر بشم ...
اسم هر بچه رو روی لباسش سنجاق کرده بودن ...
به کمک سودابه و نسا لباس های اونا رو تنشون می کردیم و من با بغضی شدید لباس آمنه و محبوبه و گلریز رو بردم تو دفتر و اونا رو بغل کردم و گریه ای سر دادم , نگفتنی ...
هنوز داغ دلم برای اونا تازه بود و با هر تلنگری بغضم باز می شد ...
همینطور با گریه سنجاق ها رو از روی لباشون باز کردم و به سودابه گفتم : ببر ببین به تن کی می خوره و اونایی رو که لباس ندارن , بیار من اندازه شون رو بگیرم و بدم بدوزن ...
ناهید گلکار