خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۷   ۱۳۹۷/۳/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و هشتم

    بخش هشتم



    حالا این شوک سوم بود که پشت سر هم برای من میومد ...
    سودابه اومد و با خودش چهار تا بچه ای که لباس نداشتن رو آورد ...

    هر چهار تا چنان اشک می ریختن که انگار دنیا برای اونا تموم شده ... فکر می کردن هرگز نمی تونن اون لباس رو داشته باشن ...

    حق هم با اونا بود ... چون همه ی آدما تو شرایطی مثل این قرار می گیرن و فکر می کنن دنیا تموم شده و های و هوی راه میندازن ...
    در صورتی که بعدا با مرور زمان متوجه کم اهمیتی اون موضوع می شن , بازم تکرار می کنن و برای چیزای بی ارزش , غمگین می شن ...
    نشستم و هر چهار تای اونا رو بغل کردم و گفتم : قول می دم تا فردا یا پس فردا لباس شما هم آماده بشه ...

    ولی اونا قانع نمی شدن و همون لحظه می خواستن ...
    گفتم : فعلا برین , یک کاریش می کنم ...

    قصد داشتم اونا رو با خودم ببرم پارچه بخرم و قسط آخر پارچه ها رو هم بدم ...
    بعد اونا رو ببرم پیش خیاط تا خاطرشون جمع بشه و با حسرت به بقیه نگاه نکنن ...
    اونا به اندازه ی کافی حسرت کشیده بودن ...
    بچه ها همه خوشحال بودن ... شاید این اولین باری بود که کسی برای خود اونا لباس می دوخت ...
    به نظرم خوب اومد ... با رنگ قرمز پر رنگی که داشت , فضای غم انگیز اونجا رو کمی تغییر داده بود ...
    تا غروب کار داشتم ... یکم زودتر راه افتادم ...
    به یدی گفتم : برو یک تاکسی دربست برای من بگیر و بیا ...

    با بچه ها رفتیم دم در که تا تاکسی اومد , زودتر سوار بشیم ...
    دیدم هاشم اونجاس ... درست روبروی در ایستاده بود ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان