گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و نهم
بخش سوم
از اونجا رفتیم خیاطی ...
من تو راه داشتم فکر می کردم که چه خوب می شد چند تا از بچه ها خیاطی یاد می گرفتن و خودشون برای خودشون لباس می دوختن ...
این فکر تو سرم افتاد و خوب معمولا من تا اجراش نمی کردم , دست بردار نبودم ...
یک مرتبه و بدون مقدمه با هیجان گفتم : آره فکر خوبیه , باید انجامش بدم ...
پرسید : چی رو باید انجام بدی ؟
تند تند حرف می زدم ... انگار می ترسیدم دیر بشه ...
گفتم : همین دیگه , اگر بچه ها خیاطی یاد بگیرن دیگه لازم نیست پول بدیم براشون بدوزن یا لباس کهنه بپوشن ...
گناه دارن به خدا ... آخه یک عمر چیزایی که مردم نمی خوان و دیگه به درد نمی خوره رو تن این طفل معصوم ها بکنیم ؟ ...
تازه دیدی که از همین چیزای کهنه مریض شدن ... هزار جور میکروب داره درد و مرض داره ...
آره , همین کارو می کنم ... صبر کن , حالا ببین چیکار می کنم ...
همین طور که رانندگی می کرد , با مهربونی به من نگاه کرد و گفت : می دونم که انجامش می دی , من بهت ایمان دارم ... ببین اگر پیشنهاد منو قبول کنی , با هم این کارا رو می کنیم ... من ازت حمایت می کنم ....
گفتم : اول بذارین ببینیم مادرتون چی می خواد به من بگه ...
گفت : تو دیشب محشر بودی , وای تو اون لباس مثل یک نقاشی قشنگ شده بودی ... متوجه بودی از تمام اون زن ها که چهار ساعت به خودشون رسیده بودن بهتر بودی و همه بهت نگاه می کردن ؟
مخصوصا وقتی که ویولن می زدی ...
دقت نکردی تو ... کسی به استادت توجهی نمی کرد , همه محو تو بودن ...
گفتم : آقا هاشم یک حرفایی رو نباید یک جاهایی زد ...
و اشاره کردم به عقب ...
گفت : اوه , ببخشید مادربزرگ ...
ناهید گلکار