گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و یکم
بخش اول
مرادی با اشاره ی رئیس , جلوی یک در چوبی آبی رنگِ زهوار در رفته ایستاد ...
تابلوی کوچیکِ سر در اون نشون می داد اینجا مدرسه ی فرهنگه ...
وارد یک پاگرد شدیم ... سمتی که وارد شده بودیم و روبرو و سمت چپ , ساختمون بود که کلاس های اون مدرسه رو تشکیل می داد و چهار تا پله پایین تر , حیاط آجر فرشِ بدنمایی قرار داشت ...
همه چیز کهنه و داغون به نظرم اومد ...
در یک نگاه ترجیح دادم بچه ها پیش خودم درس بخونن تا اینجا ...
اصلا خوشم نیومد ...
خانم کفایی زن خیلی قد بلند و چهارشونه ای بود که از همون دور که به استقبال ما میومد , معلوم بود که خیلی باجبروت و خودرایه ...
اول دست و پامو گم کردم و اونچه که تو راه آماده کرده بودم , از یادم رفت ...
ولی وقتی نزدیک شد احساس کردم اونم از ورود بی خبر رئیس دچار استرس شده و این بهم قوت قلب داد ...
تعارف کرد و رفتیم تو دفتر نشستیم ...
نوعی حرف می زد که هم می خواست قدرتشو نشون بده , هم اینکه بوی چابلوسی به مشام می رسید ...
می گفت : چه عجب یاد ما کردین ؟ ... با اینکه من از عهده ی همه ی کارام بر میام ولی دلمون براتون تنگ می شه , دوست داریم به ما سر بزنین ...
حالا چون مدرسه ی ما بی عیب و نقصه , باید ما رو فراموش کنین ؟ ...
بالاخره ما هم به نظرات شما احتیاج داریم ... به خدا هر جا نشستم تعریف شما رو کردم , واقعا که کارتون رو خوب بلدین ...
رئیس گفت : ولی یک خواهش کوچیک ازتون داشتیم و روی ما رو زمین انداختین ...
گفت : کدوم خواهش ؟ مگه می شه شما حرفی بزنین و من انجامش ندم ؟
گفت : همین بچه های پرورشگاه که قبول نکردین اسمشون رو بنویسین ...
گفت : وایییی آقای رئیس , حرفشم نزنین ... اون یک امری جداست ... اصلا , اصلا ... محال ممکنه ...
ناهید گلکار