گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و یکم
بخش دوم
داشتم به اون زن نگاه می کردم ...
فکر می کردم چه قر و اطفاری داره برای رئیس میاد ...
منم اصلا اصلا از تو خوشم نیومد ...
ولی من باید اسم اون بچه ها می نوشتم تا بتونن به دنیای مردم عادی پا بذارن , پس باید هر کاری از دستم بر میاد بکنم ...
رئیس گفت : شما با نامه ای که برای پذیرش بچه های پرورشگاه داده بودیم , سخت مخالفت کردین ...
حالا ایشون آقای مرادی مسئول و ایشون لیلا خانم سرپرست پرورشگاه هستن , اومدن ببینیم چیکار می تونیم بکنیم ...
یک مرتبه با صدای بلند و لحن بدی همین طور که سر و گردنش رو تکون می داد , گفت : نه , نه هرگز ... هرگز ... هرگز ... بیخودی اصرار نکنین ... من این بچه ها رو قبول نمی کنم ...
معنی نداره یک مشت بچه ی حرومزاده با این بچه ها که همه اصل و نسب دارن , سر یک کلاس بشنین ...
محاله ...
بدآموزی داره و من اجازه نمی دم ...
قبلا هم گفتم ... آقای رئیس برای چی اینا رو آوردین اینجا ؟
ناهید گلکار