گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و یکم
بخش سوم
تموم شده بود که ...
کلمه ای که اون در مورد بچه های من به کار برده بود , اونقدر منو عصبانی کرد که بغض شدیدی گلومو گرفت ...
چیزی نمونده بود حسابش رو برسم ... ولی به ذهنم رسید بهترین کار اینه که وادارش کنم این کارو انجام بده ...
با اینکه اصلا دوست نداشتم بچه هامو دست یک همچین آدمی بسپرم , گفتم : این مدرسه مال شماست ؟ سندش به اسم کیه ؟
با تعجب گفت : مال اوقافه , در اختیار مدرسه قرار داده ...
پرسیدم : ببخشید خرج این مدرسه رو کی می ده ؟
گفت : برای چی می خواین ؟ خوب معلومه آموزش و پرورش ...
گفتم : آهان , پس اینجا ارث پدر شما نیست ... خرج این بچه رو هم کس دیگه ای می ده و شما فقط حقوق بگیر دولت هستین و نمی تونین تعیین کنین که چه کسی اینجا می تونه درس بخونه و چه کسی نمی تونه ...
بازم صداشو برد بالاتر و سینه شو داد جلو و گفت : وا ؟؟ خانم مثلا من مدیر اینجام , اختیارش دست منه ...
تا حالا همچین چیزی نشنیدم که بچه های سرراهی تو مدرسه درس بخونن ... اصلا سواد می خوان چیکار ؟
گفتم : بله , راست می گین ... ولی شاید به زودی شما اینجا مدیر نباشین ...
آقای مرادی لطفا زود به خانم انیس الدوله زنگ بزنین و جریان رو بگین ... ایشون با وزیر تماس می گیرن , ببینم این خانم اجازه دارن این بچه ها رو نامنویسی نکنن ؟ ...
مرادی مونده بود چیکار کنه ... گفت : واقعا بزنم ؟
گفتم : بله بزنین , چون آقای وزیر دستور این کارو داده و کسی حق نداره سرپیچی کنه ...
همین طور که با صدای دلخراشش گوش ما رو برده بود , گفت : نمی تونم خانم , زور که نیست ... اصلا جا ندارم ...
گفتم : باشه , خودتون جواب وزیر رو بدین ...
یا اسم این بچه ها نوشته می شه یا شما عوض می شین و یکی دیگه میاد جای شما و اون حتما می نویسه ...
از جاش بلند شد و با خشم گفت : ای داد بیداد , چه گرفتار شدم ... حالا این تحفه ها چند نفرن ؟
ناهید گلکار