گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و دوم
بخش اول
گوشی رو که گذاشتم , دلم شور افتاد ... تا حالا نشده بود عفت خانم به من زنگ بزنه , حتما مسئله ی مهمی پیش اومده بود ...
هنوز هوا از شب قبل ابری بود و گاهی نم نم بارون زمین رو خیس می کرد ...
از پنجره به حیاط نگاه کردم ... برگ ها زرد شده بودن و عین یک تابلو نقاشی پهن شده بودن روی زمین ...
دل منم به شدت گرفته بود ؛ ابری و بارونی ... چشمام منتظر یک تلنگر بودکه بباره , درست مثل آسمون ...
یک حس غربیی داشتم ... هم از اتفاقاتی که ممکن بود بیفته می ترسم , هم از راهی که در پیش داشتم و اونطوری که می خواستم نمی تونستم از بچه ها مراقبت کنم , به وحشت افتاده بودم ...
و هم اینکه نمی تونستم در مورد هاشم تصمیم بگیرم ...
از طرفی فکر می کردم عفت خانم می خواد در مورد من و هاشم حرف بزنه ...
روانم رو به هم ریخته بود ...
با خودم فکر می کردم چرا من که شب قبل وقتی با هاشم بودم اونطور قلبم براش می زد و دلم سرشار از محبت اون بود اما امروز فقط به بچه هام فکر کرده بودم و اصلا انیس خانم و هاشم رو از یاد بردم ؟ ...
و اینطوری متوجه شدم که پرورشگاه انتخاب اول من تو زندگی شده و این راهی بوده که تقدیر جلوی من گذاشته ...
اصلا با تمام وجود می خواستم اینطوری باشه ...
اون شب بچه ها شام کتلت داشتن و باید همه با هم کمک می کردیم چون سرخ کردن و آماده شدن اونا کار سختی بود ...
برای همین رفتم به آشپزخونه ...
زبیده اونجا تنها بود و داشت مایع کتلت رو درست می کرد ... سر یک لگن بزرگ نشسته بود و اونو مالش می داد ...
منو که دید , گفت : لیلا ؟ یک چیزی ازت می پرسم راستش بگو ...
گفتم : تا حالا ازم دروغ شنیدی ؟
بدون مقدمه گفت : تو می خوای زن مرادی بشی ؟ پس چرا آقا هاشم رو دنبال خودت می کشی ؟ گناه داره به خدا ...
ناهید گلکار