گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و دوم
بخش دوم
گفتم : بهم گفتی راست بگم ؟ ... باشه ... فردا شب مرادی میاد اینجا خواستگاری ...
ولی نه برای من , برای سودابه ...
از جاش پرید و گفت : وا خاک به سرم , چقدر این سودابه موذیه ... راست میگی تو رو خدا ؟
ببین اصلا بُروز نمی ده ...
گفتم : آره بابا , حالا هم مشغول این کاریم ... ببخش بهت نگفتم , چون از مادرش خاطرم جمع نبود ... ترسیدم سر زبون بیفته ...
و در مورد آقا هاشم , تو تا حالا دیدی من برم دنبال اون ؟ والله ندیدی ... عزیز دلم , خانم مهربون , بزرگ تر پرورشگاه , اگر کسی این حرفا رو به من زده بود می زدم تو دهنش ولی تو رو خیلی دوست دارم که بهت حرفی نمی زنم ...
زبیده جان من نه می خوام شوهر کنم نه دنبال کسی راه میفتم ...
چون فهمیدم کارای مهم تری از شوهر کردن و عشق و عاشقی تو دنیا هست که هر روزش ده سال آدمو بزرگ می کنه ...
اما اینکه آقا هاشم چرا میاد دنبال من , از خودش بپرس ... تقصیر من نیست ...
گفت : نه به دوازده امام , به جون خودت , اگر من می خواستم فکری در مورد تو بکنم ...
فقط نگرانت بودم ولی حرف زدن بلد نیستم , نمی دونم چطوری باید بگم که به کسی بر نخوره ...
گفتم : شام رو زودتر بده , من باید برم کار دارم ... لطفا می شه به روی سودابه نیاری تا فردا ؟
گفت : خودت که می دونی من چقدر رازدارم ..و لام تا کام ووو
بعد همون دست کتلتیش را به علامت زیپ کشید رو لبش و طوری که می خواست از دل من در بیاره , گفت: تو برو لیلا جون , سودابه و چند تا از بچه ها کمک می کنن ...
برو خیالت راحت , به کارت برس ...
گفتم : نه خیالم راحت نیست , تا شش و نیم وقت دارم ...
سودابه اومده بود تو آشپزخونه و شروع کرد به کمک کردن ... این طرف و اونطرف می رفت ...
از صورتش چیزی معلوم نمی شد , خوشحاله یا غمگین !!! خیالش راحته یا استرس داره !! ...
انگار با درد کنار اومده بود ...
این حرفش تو گوشم صدا می کرد : من مثل تو نیستم ... می خوام کسی داشته باشم ...
ناهید گلکار