گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و دوم
بخش چهارم
گفتم : فکر کنم چون نمی خواد چیز دیگه ای ببینه ...
اگر چیزی براش مهم تر باشه , فکرش می ره اونجا ...
آقا هاشم اگر برای این موضوع می خواین منو ببرین خونه ی عفت خانم , این کارو نکنین ... من دست از پرورشگاه برنمی دارم ...
الان داریم سر زبون ها میفتیم , من دلم نمی خواد کسی در موردم فکر بدی بکنه ...
گفت : عزیزترین کسم تویی , به جون خودت قسم نمی دونم زن داییم چیکار داره ... ولی اینو بدون تو به زودی زن من میشی و دهن همه بسته می شه , اگر نخوای می دزدمت ...
خنده م گرفت و گفتم : با اسب سفید یا با این ماشین که میگی رقیب توست ؟ ...
گفت : نه , با این نمیام ... این ماشین تو رو از دستم در میاره , نمی دونی چقدر جَلد تو شده ... دیگه امروز داشت دعوامون می شد ... گفتم آخه من کار و زندگی دارم , دم پرورشگاه چیکار می کنی ؟ ... حالیش نبود که نبود ... گفتم لامذهب دیگه بسه وایستادی ، برو به کارت برس ... از جاش تکون نمی خورد , تو هم که بیرون نیومدی ببینمت ...
گفتم : نبودم ... داشتم اسم بچه ها رو مدرسه می نوشتم ...
با تعجب پرسید : نوشتی ؟
گفتم : آره , چطور مگه ؟
گفت : مادر میگه نتونستن مدیر مدرسه رو راضی کنن ... تا حالا سابقه نداشته این بچه ها مدرسه برن ...
گفتم : ولی من از مادرتون سوء استفاده کردم و به اسم ایشون تهدیدش کردم ...
گفت : نه !!! چطوری ؟
جریان رو براش تعریف کردم و گفتم : حالا تو رو خدا به انیس خانم بگو هوای منو داشته باشه , هر آن ممکنه بفهمن و بچه ها رو بیرون کنن ...
حالا یک مقداری هم وسیله می خوان که آبرومند برن سر کلاس و از بچه های دیگه کم نیارن ... خیلی هم وقت نداریم ...
جلوی خونه ی عفت خانم نگه داشت و گفت : آی ماشین راه نیفتی دنبال لیلا بیای تو خونه , ما برمی گردیم ....
خنده م گرفت و گفتم : یکی نیست به خودت بگه ...
ناهید گلکار