گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و سوم
بخش اول
گفتم : تو رو خدا آقا هاشم , الان تصادف می کنی ...
با ذوقی که تو وجودش بود و باعث شده بود صداش بلند بشه , گفت: لیلا باور نمی کنی ... می خوایم بیایم خواستگاری تو , می دونستی ؟ همه خبر دارن جز تو ...
گفتم : به کسی گفتین ؟
گفت : آره , سر شب مادر با خاله ات حرف زد و قرار شده وقتی رفتی خونه ازت بپرسه و خبر بده ...
گفتم : آقا هاشم چقدر من و شما با هم تفاهم داریم ... فقط به درد هم می خوریم ...
برگشت تو صورت منو با چشمانی گرد شده پرسید : راست میگی ؟
گفتم : بله , خوب نه شما صدای منو می شنوی نه من صدای شما رو ... نه شما به خواسته های من توجه داری , نه من به خواسته های شما ... به این میگن تفاهم ...
گفت : چی داری میگی ؟ من همه ی حواسم به خواسته های تو هست , چرا این حرف رو می زنی ؟
گفتم : من می خوام تو اون ارکستر شرکت کنم ... می خوام تو پرورشگاه باشم و از اون بچه ها مراقبت کنم ...
اینا رو شنیدین ؟
گفت : آره که شنیدم ... بهت گفتم که هر کار دلت می خواد بکن جز همین یک کار , یعنی من برات اینقدر ارزش ندارم ؟ اصلا تو منو دوست داری ؟
گفتم : آقا هاشم , من عاشق ساز زدن هستم ... از بچگی هر صدایی با ریتم می شنیدم برای من یک نت موسیقی بود ... کنار نهر آب می نشستم و ساعت ها به زمزمه ی آب گوش می دادم و ازش تو ذهنم آهنگ می ساختم ...
صدای پرنده ها برای من موسیقی بود , صدای خش خش خوشه های گندم برای من موسیقی بود ...
باهاش پرواز می کردم ...
برای همین عزیز خانم مادر علی رو نمی دیدم ... خواهرهاشو نمی دیدم و تو دنیای دیگه ای سیر می کردم ...
ناهید گلکار