گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و سوم
بخش پنجم
گفتم : خاله , چیزی نمی دونه و همین طوری حرف می زنه ... آقا هاشم بود ...
عفت خانم گفت بیا خونه ی ما ساز بزن ... می خواست چند نفر ببینن ... آقا هاشم اومد دنبالم به زور ... به خدا به زور سوار شدم , نمی خواستم ... منو برد خونه ی عفت خانم و بازم به زور هم با خودش آورد در خونه ...
خوب آشناست ... غریبه که نیست , با هم کار می کردیم ...
خاله گفت : آخ آبجی از دست تو , ندیدی امروز چقدر بدبختی داشتم ؟ ... من خبر داشتم ولی یادم رفت به تو بگم ... عفت خانم به من زنگ زد , منم شماره ی پرورشگاه رو بهش دادم ولی بهش سفارش کردم اگر دیروقت شد لیلا رو برسونن و تنها تو خیابون ولش نکنن ...
آخه من نمی دونم خواهر تو چرا هنوز به لیلا اعتماد نداری ؟
بس کن دیگه , از صبح تا شب به جون من نق می زنی لیلا کجاست ؟ چقدر بهت بگم این بچه داره کار می کنه و زحمت می کشه ...
خانجان راه افتاد به طرف ساختمون و گفت : لازم نکرده , غلط می کنه کار می کنه ...
حالا می دونم چیکار کنم ... مگه آدم عاقل زن بیوه ی جوون رو به حال خودش می ذاره که هر کس و ناکس سوار ماشینش کنه و برسونه ؟ دیگه آبجی نمی خوام تو کار من دخالت کنی , تا همین جا بسه ...
و رفت ...
خاله به من نگاه کرد و آهسته گفت : ولش کن , ناراحت نباش ... رگ خوابش دست منه ...
گفتم : ولی این بار فکر نکنم کوتاه بیاد ...
گفت : نمی دونی امروز چه روز بدی داشتم , از صبح تا حالا درگیرم ...
اشکم رو پاک کردم و گفتم : چی شده ؟ چرا درگیر بودین ؟
ناهید گلکار