گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و سوم
بخش ششم
گفت : اول که ملیزمان حالش بد بود , بردمش دکتر ... بهش استراحت مطلق دادن و اینجا خوابیده ...
بعدم که هرمز و زنش با هم دعوا کردن ...
گفتم : ای داد بیداد , سر چی ؟
گفت : چه می دونم , فارسی حرف نمی زنن که ... فرنگی بلغور می کنن , آدم نمی فهمه سر چی دعوا می کنن ...
هرمز هم چیزی نمی گه , فقط میگه زودتر بریم ... قرار بود تا آخر آبان بمونه ولی زنش دیگه نمی خواد بمونه , میگه اینجا رو دوست نداره ...
ای بابا ,به درک ... صبح تا شب در خدمت خانمم , اینم عوض دستت درد نکنه ... تقصیر خود هرمزه رفته زن فرنگی گرفته , حالام ببره همون جا باهاش زندگی کنه ...
من نمی تونم ... دیگه خسته شدم ... حالا اگر راضی بود یک چیزی , نمی دونم سر چی بحث می کنن ؟ ...
ولی باید یک چیزی باشه ... از دست من و دخترا ناراحت نیست , همش میاد عذرخواهی می کنه ... منم که زبونش رو نمی فهمم ...
گفتم : خاله صبر کن من با هرمز حرف می زنم , شاید به من بگه ...
گفت : حالا وسط این بگیر و ببند انیس زنگ زده میگه می خواد برای تو بیاد حرف بزنه ... تو چی میگی ؟
گفتم : وای خاله دارم دیوونه می شم ... هاشم دست بردار نیست , از طرفی من فکر می کنم از کارم میفتم ... نمی دونم چیکار کنم ...
گفت : پس بهش بگم فردا شب بیاد ببینیم چی می گن ... طی تموم می کنیم خوب ...
گفتم : نه خاله , تو رو خدا حالا صبر کنین ... تازه فردا شب مادر مرادی میاد پرورشگاه خواستگاری سودابه ...
گفت : نه !!! راست میگی ؟ چه جالب ... باورم نمی شه ...
گفتم : بعدا مفصل براتون تعریف می کنم , حالا شما می تونین کمکم کنین ؟ می خوام تو جلسه باشین ... همینطوری سودابه رو ندیم بره , قول و قراری بذاریم ... بزرگتری باشه , بهتره ...
ناهید گلکار