گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و هفتم
بخش اول
دوباره خونه رو گرفتم , ولی کسی جواب نداد ...
خیلی دلم شور افتاده بود و تنها فکری که می کردم این بود که خانجان حالش بد شده باشه ...
کیفم رو برداشتم و دویدم تو راهرو و داد زدم : زبیده , من دارم می رم ... مراقب باش , درا رو قفل کن ...
و رفتم تو حیاط ... هنوز به دم در نرسیده بودم که مرادی وارد حیاط شد ...
گفت : سلام , کجا می رین ؟ من باهاتون کار دارم ...
گفتم : آقای مرادی باشه برای بعد , عجله دارم ...
گفت : من شما رو می رسونم ...
گفتم : خیلی خوب می شه , مزاحم نیستم ؟
همینطور که می رفت طرف ماشین , گفت : نه بابا خواهش می کنم , سوار شین ...
وقتی راه افتاد , با نگرانی گفت : ان شالله که خیره , چرا عجله دارین ؟
گفتم : خودمم نمی دونم , از خونه زنگ زدن که زود برم ... شما با من چیکار داشتین ؟
گفت : می خواستم سودابه خانم رو ببریم خرید , حتما باید شما باشین ... مادرم داره کاراشو می کنه ولی خوب دلخوره , میگه نمی دونه درست و حسابی با کی حرف بزنه و گیج شده ...
گفتم : والله حق داره ... باشه , فردا با من تماس بگیرین بهتون می گم چیکار کنین ... الان فکرم مشغوله ...
گفت : در ضمن همون آقا که قبلا کمک کرده بود , یک مقدار دیگه پول داد به من ... اونم آوردم , تاکید کرده حتما بدم به خود شما ...
و باز همون طور که رانندگی می کرد , پول رو از جیب بغلش درآورد و داد به من ...
فورا در پاکت رو باز کردم ... به اندازه ی قبل نبود ولی بازم خوب بود و کمک زیادی به من می کرد ...
پرسیدم : تو اون آقا رو می شناسی ؟
گفت : بله , از نزدیک های خودتون هستن ولی قسم داده به شما نگم ...
گفتم : نگو ولی من می دونم که آقا هاشم این کارو می کنه ...
با تعجب گفت : چرا فکر کردین آقا هاشم کرده ؟ ایشون که مستقیم کمک می کنه ... نه ... نه , آقا هاشم نیست ...
گفتم : شما مطمئنی ؟
ناهید گلکار