خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۹:۵۰   ۱۳۹۷/۳/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و هفتم

    بخش ششم



    یک هفته بعد , سودابه سر سفره ی عقد نشست و مهمون هاش ده تا از بچه های پرورشگاه ، من و خانجانم ، خاله و منظر و انیس الدوله و هاشم بودیم ...

    و اینطوری سودابه از پیش ما رفت ...
    من دو تا از دخترای اونجا رو به اسم حمیده و الهه , که خیلی کاری و خوب بودن رو جایگزین اون و یاسمن کردم ...

    تو این مدت هاشم تقریبا هر روز میومد پرورشگاه و منو می دید ...
    گاهی برام هدیه میاورد و گاهی گل می خرید ...
    دیگه همه می دونستن که اون نامزد منه , برای همین گاهی هم میومد و ساعتی تو دفتر می نشست و می رفت ...
    یک شب وقتی بچه ها خوابیدن , درا رو قفل کردم و رفتم تو دفتر تا به حساب و کتاب های پرورشگاه رسیدگی کنم که یکی زد به پنجره ی اتاق ..و
    چون از سطح زمین خیلی بالاتر بود , از اونجا کسی رو ندیدم ..و رفتم کنار پنجره و هاشم رو دیدم ...
    درو باز کردم و پرسیدم : باز ماشینت حرف گوش نکرد ؟
    گفت : هیس , زود حاضر شو می خوام ببرمت جایی ...
    گفتم : برو هاشم , نه نمی شه ... الان خانجان زنگ می زنه , ببینه نیستم نگران می شه ...
    گفت : راه نداره , یک کاریش بکن ... زود باش ... منتظرم ...

    و رفت به طرف در ...
    چاره نبود ...
    رفتم به زبیده گفتم : آقا هاشم اومده با من کار داره ... من می رم , تو مراقب بچه ها باش ...
    خواب آلود گفت : باشه تو برو , ولی این موقع شب کجا می ری ؟

    گفتم : خرید داریم , انجام می دم و میام ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان