گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و هفتم
بخش هفتم
پاییز بود و هوا خیلی سرد بود ...
تا سوار شدم , یک بسته از عقب ماشین برداشت و داد به من و گفت : بپوش ... می خوایم بریم گراند هتل , شام بخوریم ...
روح انگیز هم می خونه و می دونم تو دوست داری ...
گفتم : بریم , خیلی عالیه ... آره که دوست دارم ...
سرشو تکون داد و گفت : قربونت برم , از این به بعد همش همینه باید خوش بگذرونیم ... دیگه نمی ذارم غصه بخوری ...
بسته رو باز کردم ... یک پالتو پوست گرون قیمت و خیلی لطیف و زیبا بود ...
ذوق زده اونو برانداز کردم و گرفتم تو بغلم و صورتم رو بهش مالیدم و گفتم : دستت درد نکنه ... خیلی قشنگه , مرسی ...
گفت : دلخور شدم , آخه یک کلمه ی محبت آمیز نمی خوای قاطیش کنی ؟
گفتم : مثلا چی ؟
گفت : عزیزمی , جیگرمی , نامزد نازنینمی ,
گفتم : خودتو لوس نکن , من از این حرفا نمی زنم ... می خوای اگر ناراحتی کت رو پس بدم ؟ ...
گفت : دروغگو من دیدم که با بچه ها چطوری حرف می زنی ...
و ادای منو درآورد و گفت : قربونت برم ... خوشگل من ... فدات بشم ...
گفتم : تو محتاج این حرفایی ؟ ...
منم ادای اونو در آوردم و گفتم : قربونت برم , خوشگل من , دختر نازم ... فدای اون موهات بشم , چرا شونه نکردی ؟
قاه قاه خندید و گفت : ای والله , همینم خوبه ... با من مثل اونا حرف بزن وگرنه حسودی می کنم ...
ناهید گلکار