گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و هشتم
بخش سوم
دستپاچه شدم ... پرسیدم : خوب برای چی ؟
گفت : حالا که رفته ولش کن ... بگو حالا خوشحال شدی یا نه ؟
گفتم : تو اول بگو برای چند نفر کت می خری ؟ ...
به شوخی انگشتش رو نشون داد و گفت : یک نفر ... خیلی خوب اخم نکن , دو نفر ... باشه ده نفر ... ای بابا اخمت رو باز کن دیگه ... اگر برای همشون بخرم , با صدای بلند می خندی ؟
گفتم : معلومه که می خندم , اون بچه ها جون و عمر من هستن ...
پرسید : منو چقدر دوست داری ؟
گفتم : یکی ... خوب دو تا ... باشه ده تا ... دیگه بالاتر نمی رم چون پررو میشی ...
گفت : تو باهوش ، زیرک و دانایی ... از همین تو خوشم میاد ... از زن پَپِه و بی دست و پا متنفرم ... خیلی جَنم داری ...
گفتم : مثلا از کجا فهمیدی من جنم دارم ؟
اخم هاشو به صورت شوخی کرد تو هم و گفت : همین که امشب منو وادار کردی برای صد و شصت نفر پالتو بخرم ...
گفتم : ببخشید صد و شصت و دو نفر ... وسط دعوا نرخ تعیین نکن ...
بلند بلند خندید و سرشو آورد جلو و آهسته گفت : دوستت دارم لیلا بانو ...
و من سرخ شدم ...
اون شب بعد از اینکه روح انگیز چند تا آهنگ خوند , بلند شدم ... می دونستم دیروقت شده و نه راهی به خونه دارم نه به پرورشگاه , هر دو برام دردسرساز بود ...
ساعت نزدیک دوازده بود که منو گذاشت دم در پرورشگاه و گفت : لیلا خیلی علاشقتم , بیا زودتر عروسی بگیریم ...
گفتم : تو رو خدا یکم صبر کن , بذار من یک چیزایی برای خودم درست کنم ...
گفت : مثلا چی ؟
گفتم : جهیزیه دیگه ...
گفت : نمی خواد ... تو چی می خوای بیاری خونه ی ما ؟ اضافه می شه ...
اتاق من و تو رو که مادر درست می کنه ... تو فقط لباس هاتو بیار , همین ... چیزی لازم نداریم ...من می دونم تا حالا همه ی حقوقت رو حتما دادی برای بچه ها , آره ؟
گفتم : تو به این کارا کار نداشته باش ... بگو چی بیارم ؟ دست خالی که نمی شه ...
گفت : می شه , اصلا به روی خودت نیار ... عروسی و تموم ... ما با هم خوشبخت می شیم ...
ناهید گلکار