گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و هشتم
بخش پنجم
غروب با ترس و لرز و به پشتیبانی خاله رفتم خونه ...
ماشین هاشم رو دم در دیدم ... تعجب کردم ...
وقتی رفتم تو , دیدم انیس خانم هم اونجاست ... اما هاشم نبود , تو سرسرا نشسته بود ...
یک سلام کردم و به انیس خانم گفتم : خوش اومدین , صفا آوردین ...
و نشستم کنار ملیزمان , بوسیدمش و بهش تبریک گفتم ...
همه ساکت بودن .. .
خانجان داشت خون , خونشو می خورد و چپ چپ به من نگاه می کرد ... حتی جواب سلام منو نداد ...
خاله هم با من سرسنگین بود ...
سرمو به بچه گرم کردم و گفتم : سلام کوچولو ... عزیزم , خوش اومدی ... چقدر شما خوشگلی خاله جون ...
ملیزمان گفت : لیلا به خدا شکل تو شده ... نگاه کن صورتشو , همه میگن شبیه لیلاست ...
گفتم : الهی قربون اون صورتش برم ...
خاله بچه رو از بغل من گرفت و گذاشت کنار ملیزمان و به من گفت : با من بیا کارت دارم ...
دنبالش رفتم تو اتاقِ خودم ... خانجانم اومد ...
خاله با اعتراض گفت : تو لیلا خانم , به چه اجازه ای با هاشم تا دیروقت بیرون بودی ؟ ... شنیدم رفتی گراند هتل , بگو برای چی ؟
چه عجله ای داشتی آبرو ریزی راه بندازی که الان انیس مدعی من بشه ؟
خانجان گفت : می مُردی تا عروسیت صبر می کردی ؟ به خدا انیس خانم زن خوبیه , من بودم الان انگشترت رو پس می گرفتم و تف هم تو صورتت نمی نداختم ...
گفتم : حالا مگه چی شده ؟ رفتیم شام خوردیم , کار بدی که نکردیم ...
خانجان زد پشت دستش و گفت : ای بی حیا ... ای بی آبرو ... این کارِ بدی نیست ؟ ... کار بد رو تو به چی میگی ؟
تا نصف شب تو خیابون با یک مرد نامحرم ... آخه تو خجالت نمی کشی ؟ تازه پرو پرو میگه کار بدی نکردیم ...
نخیر خانم ,می خواستی استغفرالله کار بد هم بکنی ... تف به روت بیاد ...
گفتم : چرا از هاشم نمی پرسین برای چی اومده بود دنبال من ؟
خاله گفت : خوب خاله جون اون مرده , جوونه , خامی کرده ... تو نباید می رفتی ... زن باید سنگین باشه ... تا اون گفت بیا , تو رفتی ؟
ناهید گلکار