خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۲   ۱۳۹۷/۳/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و هشتم

    بخش ششم



    گفتم : چه می دونستم ؟ اصلا تو ماشین به من گفت داریم می ریم گراند هتل ... من خبر نداشتم که , وگرنه به قرآن نمی رفتم ...
    به خدا اونجا هم ناراحت بودم , همش می گفتم برگردیم برگردیم ...
    حالا انیس خانم ناراحت شده ؟
    گفت : چیزی که نمی گه , فقط به رخ ما کشید ... می گه زودتر عروسی کنن ...
    گفتم : ای بابا , حالا مگه چی شده ؟ من که می گم باشه تابستون ... قول می دم دیگه باهاش جایی نرم ...
    خاله گفت : حالا بیا بریم ببینم چی می شه ...
    خانجان گفت : آبجی زودتر قال قضیه رو بکنیم و تمومش کنیم تا بیشتر از این حیثیتمون نرفته ...
    اختیار این دختره دست ما نیست , فردا یک دسته گل به آب می ده و میگه آقا هاشم گفت ... من چیکار کنم ؟ ... ای خدا توبه , منو ببخش ...
    وقتی برگشتیم , خاله گفت : انیس جان بریم پیش آقا هاشم حرف هامون رو بزنیم ...

    و اینطوری بله برون من انجام شد ... قرار و مداری نبود , چون انیس خانم گفت : ما هیچی از شما نمی خوایم , فقط لیلا خودش بیاد با لباس هاش ... ما خودمون ترتیب همه کارو می دیم ...
    گفتم : انیس خانم چون از دستم ناراحتین این حرف رو می زنین ؟
    گفت : نه عزیز دلم , من پسر خودمو می شناسم , وقتی من حریفش نمی شم می دونم تو هم نمی شی ... بچه ی خودم طاقت نداره ... به خدا منم دیگه از دستش خسته شدم ... صبح تا شب داریم در این مورد حرف می زنیم , بسه دیگه ...
    حالا طوری نشده که ... عروسی می کنین و تموم می شه می ره ...
    گفتم : ولی من هنوز حاضر نیستم ...
    گفت : آخه تو چی می خوای بیاری که تو خونه ی ما نباشه ؟ ول کن این حرفا رو , اصل کار شما دو تا هستین که باید با هم زندگی کنین ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان