گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و هشتم
بخش هفتم
و این طوری بساط عروسی راه افتاد ... باورم نمی شد ...
انیس خانم با تمام قوا تلاش می کرد تا بهترین عروسی رو برای ما بگیره ...
لباسم رو از جایی خریده بود که می گفتن از فرنگ آوردن ... و بهترین آرایشگر شهر , منو آخرین مدل درست کرد ... سر و گردنم رو پر از طلا و جواهر کردن ...
عروسی تو خونه ی انیس الدوله برگزار شد ... مهمون ها اون طوری که انیس خانم می خواست , خیلی زیاد نبودن ...
چون هوا سرد بود و تو باغ و حیاط نمی شد رفت ... ولی همون ها بیشتر از چهار صد نفر می شدن که بیشتر از اعیان و اشرف تهرون بودن ...
وقتی کار آرایشگر با من تموم شد , لباس عروسی رو تنم کردن ...
با اینکه هیچ کس نظر منو نمی پرسید که اصلا من دلم می خواد این لباس رو بپوشم یا نه ؟ و مثل یک مجسمه از این دست به دست می شدم و درستم می کردن و هر کس اشکالی داشت از انیس خانم می پرسید , ولی اونقدر تغییر کردم و برازنده شدم که خودمم باورم نمی شد ...
یک عروسی که تا به اون روز ندیده بودم و نه شنیده بودم ...
دلم می خواست ساعت ها جلوی اون آیینه ی قدی خودمو تماشا کنم ... اون تصویر برای خودمم نا آشنا بود ...
همه ی اونایی که توی اتاق بودن , هیجان زده تعریف می کردن ...
روی موهای کوتاه من یک تاج گذاشته بودن که دور تا دور سرم رو می گرفت و یک تور از بالای تاج به اندازه ی چهار متر پشت سرم کشیده می شد ...
اون زمان یا گل طبیعی به موهای عروس می زدن یا مصنوعی با چند تا چراغ کوچولو که روشن و خاموش می شد ...
ولی مال من تاجی مثل ملکه ها بود ... درست مثل یک قصه شیرین و باورنکردنی ...
ناهید گلکار