گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و هشتم
بخش هشتم
آذربانو و آرام دخت اومدن تا منو ببرن سر سفره ی عقد ...
من وسط اتاق ایستاده بودم ... آذربانو با هیجان گفت : وای عزیزم , چقدر قشنگ شدی ...
آرام دخت , گلِ دست منو داد و اشک تو چشمش جمع شد و گفت : می ترسم چشمش کنن ... خیلی ماه شده ...
قسمتی از تور سرم که کوتاه بود رو برداشت وانداخت روی صورتم و گفت : هزار ماشالله ...
با هم رفتیم به طرف سالن ...
آهنگ مبارک باد , با صدای بلند شنیده می شد ...
هاشم اومد به استقبالم ... فکر می کردم روی ابر دارم حرکت می کنم ...
اعتماد به نفس عجیبی پیدا کرده بودم ... مخصوصا وقتی انیس الدوله منو دید ...
با خوشحالی چشمش برق زد و با افتخار اومد و دستم رو گرفت و منو سر سفره ی عقد نشوند ...
بعد از عقد , عین همون چهار صد تا مهمون به من طلا و جواهرات گرون قیمت دادن ...
برنامه ریزی های انیس خانم چنان دقیق و حساب شده بود که کسی نمی تونست رو حرفش حرف بزنه ...
و اون از من عروسی ساخت و وارد مجلس کرد که هیچکس به فکرش نرسید که من از چه خانواده ای هستم و از کجا اومدم ...
من , لیلای دمپایی پوش دهاتِ چیذر که عاشق خاک و گندم بودم , شدم عروس بی همتای انیس الدوله که تمام شب رو به خاطر من فخر فروخت ...
و هاشم تو آسمون ها سیر کرد ...
همین طور که دسته گل دستم بود و با گردنی افراشته بین مهمون ها راه می رفتم و خوش آمد می گفتم , حساب می کردم با خرج این عروسی می شد ده سال به بچه ها ی اون پرورشگاه غذای خوب داد ... شایدم استیک ...
ناهید گلکار