گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و نهم
بخش سوم
همینطور که دستم تو دست هاشم بود , وارد سالن شدیم ...
انیس الدوله با آذردخت و شوهرش روی مبل نشسته بودن و کارگرها داشتن بساط شب قبل رو جمع می کردن ...
یک لحظه دلم خواست پشت هاشم قایم بشم ...
دستم رو از دستش کشیدم ولی زود منصرف شدم ... دلم نمی خواست منو این طوری بشناسن ...
ولی این فقط انیس خانم بود که من در مقابلش این حالت بهم دست می داد ...
با جراتی که نداشتم , سلام کردم ...
انیس الدوله گفت : هان , اومدین ؟
سلام , صبح بخیر ... بیاین اینجا تا بگم براتون ناشتایی بیارن ...
گفتم : انیس خانم ببخشید , دیرم می شه ... به بچه ها قول دادم برم پرورشگاه ...
گفت : آخه تو مگه عقل نداری دختر ؟ روز جمعه ؟ بیا اینجا بشین ببینم ...
صبح عروسی کدوم عروس از خونه می ره بیرون ؟ نه , لازم نکرده ...
دست هاشم رو محکم فشار دادم و رفتم نشستم کنار آذردخت ...
یک جعبه گذاشت جلوی من و گفت : تو این جعبه پیشکش های دیشب توست , مال خودته ...
بردار ولی بهت گفته باشم اینا برای اینکه خرج پرورشگاه کنی , نیست ...
هر چیزی یک حساب و کتابی داره ...
باید همه رو نگه داری برای اینکه وقتی تو مهمونی ها ظاهر میشی , برازنده باشی ...
مردم عقلشون به چشمشونه ...
دوباره نبینم کاری که با اون پارچه ی فرانسوی کردی , با اینا بکنی ...
این بار بخشیدمت , می ذارم به حساب جوونی و خامی تو ...
ناهید گلکار