گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و یکم
بخش سوم
تند تند همه چیز رو روبراه کردم ... بچه ها به صف شدن و به سر و و ضع اونا رسیدم ...
کیف هاشونو نگاه کردم و بوسیدمشون ... و سپردمشون به یدی و الهه و برگشتم تا ناشتایی بقیه ی رو بدم ...
دو نفر رفتن برای شستن ظرف ها و چند نفر رو وادار کردم پرورشگاه رو تمیز کنن ...
ساعت نزدیک نه بود که دیدم معلم های بچه ها خیلی خونسرد یواش یواش از تو حیاط دارن میان ...
رفتم جلوی در و گفتم : ببخشید خانما , مهمونی تشریف میارید ؟ بادبزن لازم دارین ؟
اومدن جلو و یکشون گفت : به خدا ما هر روز زود میومدیم ... ولی بچه ها صبح ها آماده نمی شن , هروقت میایم تا ده طول می کشه تا کلاس تشکیل بشه ...
گفتم : اون وقت شماها اینجا چیکاره بودین ؟ سر خود ساعت کارتون رو کم کردین ؟ ... به به ... هر معلمی این طوری بیاد سر کلاس , بچه ها باهاش همین کارو می کنن ...
اگر عرضه ندارین همین الان معرفیتون کنم اداره , یکی دیگه رو جای شما بفرستن ...
گفت : نه نه , خانم ... چشم , الان شروع می کنیم ...
گفتم : امروز یک ساعت بیشتر می مونین و از این به بعد هم هر روز سر ساعت طبق برنامه , سه ساعت کلاس دارین ... پیشرفت بچه ها رو هم هر هفته خودم کنترل می کنم ...
بچه ها که رفتن سر کلاس , همه چیز آروم شد ...
رفتم سراغ زهرا ...
وقتی کلاس تشکیل می شد , بچه های کوچیک رو می بردیم اتاق بازی ...
زهرا هم اونجا بود ...
کوچیکترا داشتن با عروسک ها شون بازی می کردن و زهرا یک گوشه گز کرده بود ...
کنارش نشستم ... بی اختیار اشک تو چشمم جمع شد ...
خیلی دلم براش می سوخت ... اون منو یاد خودم مینداخت ...
نمی دونستم چطور می تونم مرهمی به دل زخم خورده ی اون باشم ؟ ...
ناهید گلکار