گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و دوم
بخش اول
از پنجره سرک می کشیدم و بیقرار بودم ...
تا هاشم رو دیدم وارد حیاط شد , سراسیمه دویدم بیرون و گفتم : هاشم جان , دختره تب داره ... سرشم شپش داره ... چیکار کنم ؟
گفت : نترس عزیزم , من اینجام ... تو که بهش دست نزدی ؟ ... نزدیکش نشو , من خودم می برمش مریضخونه ...
باید مطمئن بشیم مریضی بدی نداشته باشه ...
اون کوچیکه چی ؟ اون شپش نداشته باشه ...
گفتم : نمی دونم , اونو نگاه نکردیم ...
با هم وارد ساختمون شدیم ...
زبیده گفت : لیلا خانم , لباس های این بچه هم پره ... الان همه جا رو آلوده می کنن ...
گفتم : زود باش زبیده , ببرش لباس هاشو در بیار و همه رو بسوزون ...
خودشم تمیز کن ... یدی رو بفرست براش شیر بگیره ...
گفت : نه تو رو خدا ... ببرینش شیرخوارگاه , من نمی تونم ... ما رو هم مبتلا می کنن , لباس هم که نداریم ...
هاشم گفت : آخه زن عاقل , الان ؟ این وقت شب از ما بچه قبول می کنن ؟ باشه صبح مراحلشو طی کنه , بعدا می بریمش ... لای یک چیزی اونو بپیچ دیگه ...
رفتم الهه رو که خواب بود , بیدار کردم و گفتم : بلند شو باید به زبیده کمک کنی ... ببخش اگر کار مهمی نبود , صدات نمی کردم ...
هاشم گفت: یک ملافه بیار ...
بعد اون دخترو پیچید لای اون و بغلش زد و برد تو ماشین ... مرتب به من سفارش می کرد دست نزنم ...
خواستم کمکش کنم , با اعتراض دستم رو کشید و گفت : وایستا اونور , خودم می برمش ...
بهت گفتم تو دست نزن ...
بچه رو گذاشتیم عقب ماشین و رفتیم مریضخونه ...
فورا دکتر بهش رسید معاینه کرد و گفت : بعید می دونم تیفوس باشه ... علائمی نداره ...
تبش هم خیلی بالا نیست ...
اول باید موهاشو بزنیم و بعدم ضدعفونی کنیم ...
هاشم برای بستری کردنش رفت ...
ناهید گلکار