گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و دوم
بخش چهارم
ساعت از دوازده گذشته بود که رسیدیم خونه ...
هاشم از خستگی ماشین رو همون جا جلوی در ول کرد و رفتیم تو عمارت ...
چراغ سرسرا روشن بود و انیس خانم منتظر و نگران , نشسته بود ...
تازه یادم اومد که من به انیس خانم زنگ زده بودم ...
یک مرتبه داغ شدم ...
اگر با من بر خورد بدی می کرد , حق رو بهش می دادم ... این بود که با حالتی عذرخواه رفتم جلو و بدون سلام گفتم : تو رو خدا منو ببخشین مادر ... وای من چیکار کردم ؟
شما رو نگران گذاشتم و رفتم دنبال کار بچه ها , من چقدر بی فکرم ...
گفت : حرفا می زنی ؟ مگه من دست رو دست می ذارم و می شینم تماشا می کنم ؟ ...
زنگ زدم به زبیده , برام تعریف کرد چی شده ... حالا شما بگین بچه رو چیکار کردین ؟ تیفوس داشت ؟
هاشم گفت : فعلا که نه , دکتر میگه علائم تیفوس نداره ... تا فردا معلوم میشه ...
انیس خانم گفت : این لباس های نوزادی شماها بوده , در آوردم ببرین برای اون بچه ... زبیده می گفت لای پتو خوابیده ...
انیس خانم در نظرم خیلی مهربون و فهمیده اومد ...
گفتم : به خدا اگر الان بیمارستان نبودیم , بغلتون می کردم ... مرسی مادر که ما رو درک می کنین ...
گفت : حالا جاش نیست , دیروقته ... برین بخوابین , بعدا حرف می زنیم دختر جون ...
لباس ها رو برداشتم و گفتم : دستتون درد نکنه ...
از پله ها که می رفتیم بالا , با خودم فکر می کردم ...چرا من انیس خانم رو نمی شناسم ؟ ...
افکارم در مورد اون مرتب بالا و پایین می شد ... هنوز با لحن تحقیرآمیز منو دختر جون صدا می کرد ...
آخه مگه من اسم ندارم ؟
ساعت پنج از خواب بیدار شدم ... گنجشک های روی درخت ها باغ با روشن شدن هوا , قیامتی راه مینداختن ... شاید دو سه ساعت بیشتر نخوابیده بودم ...
فورا نماز خوندم و همین طور که هاشم خواب بود , لباس های بچه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون ...
هیچکس بیدار نبود و رفتن از اون خونه به پرورشگاه , اون وقت صبح , کار سختی بود ...
ولی من طاقت نداشتم منتظر هاشم بشم ... دلم شور می زد ...
ناهید گلکار