گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و سوم
بخش سوم
خونه یک حمام داشت و اون , طبقه ی پایین بود ...
اول من رفتم و بعدم هاشم ... و یک ساعتی طول کشید تا آماده شدیم ...
دیگه همه ی مهمون ها اومده بودن ...
من کت و دامن ساده ی مشکی پوشیدم و یک تور سیاه سرم انداختم و با هم رفتیم پایین ...
انیس خانم با دیدن من جا خورد ... اصلا انتظار همیچین نافرمونی رو نداشت ...
ولی خوب طبق عادت خودش , جلوی بقیه ظاهر رو حفظ کرد و گفت : اومدی لیلا جون ؟ عزیزم , خسته نباشی ... بیا اینجا کنار من بشین ...
با همه سلام و احوالپرسی کردم و اونا دوباره بهم تسلیت گفتن و کنار انیس خانم نشستم ...
غیر از دخترا و شوهراشون و دو تا بچه ی آرام دخت که هر دو پسر بودن شش هفت نفر دیگه از دوستان کله گنده ی انیس الدوله اونجا بودن ...
انیس خانم داشت از ماجرای بچه هایی که دم پرورشگاه گذاشته بودن و فداکاری من و هاشم حرف می زد و اینکه اون با سخاوت لباس های نوزادی بچه هاشو که خیلی براش با ارزش بودن رو برای اون نوزاد گذاشته بود , می گفت ...
این تعریف ها شاید بیشتر از نیم ساعت طول کشید ... چنان با آب و تاب می گفت و روغن داغشو زیاد کرده بود که من داشتم از خجالت آب می شدم ...
آخه چه لزومی داشت این حرفا رو به اینا بزنیم ؟ ... اصلا مگه چه کار مهمی بود ؟ ...
انیس خانم می گفت و بقیه هم احسنت می گفتن و این وسط من رفته بودم تو کوک آذر ...
انگار اونم مثل من تو اون مجلس نبود ...
بیشتر به سقف نگاه می کرد و بی تاب بود ...
خوب که دقت کردم , شباهت زیادی به هاشم داشت و آرام شبیه انیس خانم بود ... قد بلند و کشیده با دستی های بسیار زیبا که درست مثل انیس الدوله موقع حرف زدن با همون لهجه ی غلیظ تهرونی اونا رو با ناز و ادا حرکت می داد و توجه هر ببینده رو جلب می کرد ...
ناهید گلکار