گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و چهارم
بخش چهارم
گفتم : ببین زهرا و زهره اصلا مادرشون رو دوست نداشتن ...
معتاد بوده و بچه ها رو داغ می کرده تا رابطه شو با یک مرد دیگه به باباشون نگن ... یک روز اون مرد بیچاره میاد خونه و اونا رو گیر میندازه ؛ یعنی مادر بچه ها را با یک مرد دیگه ...
به نظرت باید چیکار می کرد ؟
زنشو می زنه , اونم می خوره زمین و سرش خونریزی می کنه و می میره ...
حالا بگو اون مرد چقدر گناه داشته ؟ این طور که فهمیدم کس و کاری هم ندارن ... از یکی از روستاها اومدن تهران ...
خدا رو خوش میاد ما اینا رو بدونیم و کاری نکنیم ؟ اینجا سکوت ما عین گناه نیست ؟
هاشم تو رو خدا اگر می خوای کمک کنی , این مرد رو از زندان نجات بدیم ... انیس خانم خیلی دوست و آشنا داره ...
گفت : باشه باشه , تو کاری نداشته باش ... من برم اداره و کارای خودم رو روبراه کنم , میام می برمش امروز یا فردا ... ولی تو نمی شه بری ... به هیچ وجه ...
گفتم : باشه , اگر قول می دی بهش کمک کنی من دیگه کاری ندارم ... از خدا هم می خوام ... پس من می رم بیمارستان به فرشته سر بزنم و از اون طرف باید برم دروازه غار مادرش رو پیدا کنم ...
گفت : یا خدا , به فریادم برس ... پس شما بفرمایید من از صبح تا شب باید کار و زندگیم رو ول کنم در اختیار شما باشم ...
گفتم : هاشم جان نباش ... تو برو به کارت برس , نمی خواد نگران من باشی ... تو فکر می کنی چطوری من بچه ها رو تو مدرسه اسم نوشتم ؟ ... چطوری برای پرورشگاه سه تا معلم گرفتم ؟ خوب عزیز من رفتم دنبالش ... تا نری که درست نمی شه ...
به خدا نمی تونم آروم باشم ... اون مادر اگر مجبور نبود بچه هاشو تو خیابون نمی ذاشت ... باید ببینم دردش چیه ؟
نشونی هاشو از فرشته گرفتم , می ریم هر طوری شده پیداش می کنیم ... حتما از درموندگی این کارو کرده ...
گفت : پس لیلا جون , یکی یکی ... بذار اول کار زهرا رو انجام بدم فردا یا پس فردا بریم دروازه غار ...
خدا می دونه دیگه سر از کجا در بیاریم ...
لیلا , من مواجب بگیر دولتم ... می دونی که ؟ ...
ناهید گلکار