گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و چهارم
بخش پنجم
گفتم : تو رو خدا ببخش منو ... من این کارو قبلا هم می کردم , تو داری دست و پای منو می بندی ...
راستی یک چیزی , میگم که ... هاشم ؟ تو چرا ؟ یعنی شما که ملک و املاک دارین و مادرت مباشر گرفته , چرا خودت به کارا رسیدگی نمی کنی و رفتی مواجب بگیر دولت شدی ؟
گفت : نمی دونم چی شد , ولی من زیاد اهل اون کارا نبودم ... خوب جوون هم بودم , یکی از دوستان مادرم پیشنهاد داد که اداره جاتی بشم ...
می گفت : بعدا بهم پست می دن و صاحب منصب می شم ...
مادر هم این نون رو گذاشت تو کاسه ی من ... خوب حتما خیری توش بوده , اون خیرم حتما تو بودی ...
خدا تو رو به من داد ... اگر نمی رفتم تو این کار , شاید هرگز تو رو نمی دیدم ... من از همون نگاه اول قلبم برای تو لرزید ...
هر چی بیشتر شناختمت , بیشتر دوستت داشتم ... شب ها می رفتم پیش سلطان جان و باهاش درددل می کردم و از تو می گفتم ...
پرسیدم : مگه سلطان جان کجا زندگی می کنه ؟
گفت : تو یکی از اتاق های پایین ... برای چی ؟ ...
در همون موقع پیچید تو خیابون پرورشگاه ...
و گفت : ببینم گرمت شد ؟ دیگه سردت نیست ؟
گفتم : با این حرفایی که به من زدی , هم گرمم شد هم چاق شدم ...
هاشم نگه دار ... تو رو خدا بهت می گم نگه دار ... نرو جلو , همین جا وایستا ...
زد رو ترمز و پرسید : چی شده ؟ حالت بده ؟ ...
گفتم : اونجا رو نگاه کن , یک زن نزدیک پرورشگاه ایستاده ...
گفت : خوب که چی ؟ آهان ممکنه مادر فرشته باشه ؟ ...
گفتم : آره ... تو از جات تکون نخور ... من پیاده می شم و وانمود می کنم دارم رد می شم ... ممکنه بفهمه و فرار کنه ... تو با ماشین آماده باش از دستت در نره ...
گفت : فکر نمی کنم لیلا , اگر می خواست بیاد سراغشون نمی ذاشت دم در و بره ... اونم بچه های مریض رو ...
شاید گدا باشه...
گفتم : حالا معلوم می شه ...
ناهید گلکار