خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۲۱:۴۳   ۱۳۹۷/۳/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و چهارم

    بخش ششم



    از ماشین پیاده شدم ... حدود پنجاه متری با اون زن فاصله داشتم ...
    راه افتادم طرفش ... بهش نگاه نمی کردم تا به من شک نکنه ...

    نزدیک که شدم , چادرشو کشید تو صورتش و راه افتاد ...
    بلند گفتم : فرشته حالش بهتره , تو بیمارستانه ...
    ایستاد ولی برنگشت ... با یکم مکث دوباره راه افتاد ...

    با قدم های تندتر من دنبالش دویدم و از پشت گرفتمش .و.
    تقلا کرد که فرار کنه ...

    هاشم خودشو رسوند و با یک ترمز شدید از ماشین پیاده شد و گفت : صبر کن , کاریت نداریم ...
    من گفتم : به کسی نمی گیم تو مادرشون هستی , قول می دم ... صبر کن ...

    یک مرتبه چنان به گریه افتاد که باورکردنی نبود ...
    خودشو تکون داد تا از دست من خلاص بشه ...
    گفت : نمی دونم درباره ی چی حرف می زنین ؟ من بچه ندارم ...
    گفتم : نمی خوای بدونی حال بچه هات چطوره ؟ هان ؟ نمی خوای ؟ آروم باش عزیزم ... آروم ... صبر کن با هم حرف بزنیم ... تو مادرشونی ؟
    با سر جواب مثبت داد ... و گفت : تو رو به عصمت زهرا قسمتون می دم , تو رو هر به کس که می پرستین , اون بچه ها رو نگه دارین و به من برنگردونین ... مریض بودن , خرج دوا و دکتر نداشتم ...

    برای کوچیکه هم شیرم خشک شده بود , چیزی نداشتم بهش بدم بخوره ... هر دو داشتن تلف می شدن ...
    تو رو خدا خانم جان , رحم کن ... غلط کردم , گوه خوردم ... ولی اونا رو پس ندین ...
    گفتم : نه , تا تو نخوای ما اصلا به کسی حرفی نمی زنیم ..و خودت کجا زندگی می کنی ؟
    گفت : نپرس ... بدبختی روی بدبختی ...

    پرسیدم : شوهر داری ؟
    گفت : دارم ولی معتاده , بیشتر موقع ها گوشه خیابون افتاده ...
    گفتم : تو دروازه غار زندگی می کنی ؟
    گفت : بله ... اما اونجا کسی زندگی نمی کنه , جون می کَنه ... من باید بچه هامو نجات می  دادم ... کمکم کن خانم جان ...
    گفتم : آخه یک مادر چطور بچه ها شو ول می کنه و می ره ؟
    گفت : تو از نداری چیزی نمی دونی , من چطوری حالیت کنم ؟ ... نشد , والله و بالله نشد ... به هر در زدم نتونستم یک شاهی پول پیدا کنم ...
    گفتم : بیا بریم تو تا یک فکری برات بکنم ... نترس , فرشته اینجا نیست ... پسرت رو هم بردیم شیرخوارگاه ...
    گریه اش شدید شد و گفت : پس برم اونجا , یک خبر ازش بگیرم ...
    گفتم : تو با من بیا ... بهم اعتماد کن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان