گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و پنجم
بخش اول
با زبیده رفتیم سراغش ... ازش پرسیدم : اسمت چیه ؟
با تردید به من نگاه کرد و گفت : پری ...
گفتم : پری جان , این خانم اسمش زبیده است ... باهاش برو و هر کاری گفت انجام بده تا من یک فکری برات بکنم عزیزم ... ناراحت که نیستی ؟ ...
گفت : نه , مرسی خانم ...
زبیده مشغول کار اون زن شد و من رفتم سراغ ناشتایی بچه ها .. .
بعدم دخترا رو با الهه راهی مدرسه کردم ... معلم ها اومدن و کلاس تشکیل شد و دوباره رفتم سراغ پری و زبیده که تو سر بینه ی حموم نشسته بودن ...
زبیده سری با تاسف تکون داد و گفت : اینم سر و لباسش پره , شپش داره ... لیلا جون بذار بره دنبال کارش , می خوای چیکار کنی ؟
دوباره بچه ها مبتلا می شن ...
داشتم فکر می کردم ... یک کاری کرده بودم که توش مونده بودم ...
گفتم : پری خانم , لباس هاتو باید بسوزونم ... اگر می خوای اینجا بمونی , این تنها راهشه ... می خوای ؟
گفتم : بله , هر کاری بگین می کنم ...
گفتم : پس در بیار , من بهت لباس می دم ... سرت هم باید پاک بشه ...
راهش اینه که از ته بزنیم , ولی ما نمی تونیم این کارو بکنیم ... فقط کوتاه می کنم و دِدِت می زنم ...
یک ساعت باید تو حموم بشینی ...
گفت : باشه ...
یک قیچی آوردم و موهاشو طوری که بد نباشه , تا اونجا که می تونستم کوتاه کردم و دِدِت زدم و یک روسری بستم سرش ...
و سپردمش به نسا و گفتم : تا من نگفتم سرشو نشور ...
چون معلم ها داشتن درس می دادن ع باید بچه ها ی کوچیک تر رو می کردم تو اتاق بازی ...
حمیده رو گذاشتم پیش اونا ...
زبیده هم باید ناهار درست می کرد ...
اونقدر این طرف و اونطرف دویده بودم که صورتم گل انداخته بود ...
تو این حال , مرادی از راه رسید ... اونم جنس آورده بود ...
با بی خوابی های دو شب قبل مغزم کشش نداشت و دیگه سرگیجه گرفته بودم ...
گفتم : دستتون درد نکنه , ولی ذغال سنگ چی شد ؟ پول مدرسه ی بچه ها ؟ ...
گفت : لیلا خانم , حالتون خوبه ؟ ...
گفتم: نه , معلومه که خوب نیست ... من کمک ندارم , اینجا یکی رو لازم دارم ... همه ی کارا رو خودم می کنم ...
شما می تونین برام نیرو بگیرین یا خودم اقدام کنم ؟
گفت : ولی ما برای الهه و حمیده مواجب در نظر گرفتیم ... الانم بیجک های حقوقتون رو آوردم ... از این ماه بهشون داریم حقوق می دیم , دیگه فکر نکنم کسی رو بدن ...
گفتم : خودتون می دونین که حمیده توان زیادی برای کار نداره و شل و وله ؛ و من برای اینکه از اینجا بیرونش نکنن خواستم جزو کادر باشه ... ولی به خدا توان ندارم , یکی رو لازم دارم ... این حرفا حالیم نیست ...
سودابه رو بردین و دست تنها موندم ...
من باید یکی رو پیدا کنم , شما می تونی یک کاری برای من بکنی که حرفی توش در نیاد ؟
ناهید گلکار