گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و پنجم
بخش دوم
پرسید : کسی رو در نظر دارین ؟
گفتم : هنوز که نه , ولی تو فکرش هستم ... بهتون خبر می دم ...
قولشو اول از شما بگیرم , بعد اقدام می کنم ...
گفت : باشه چشم , یک کاریش می کنم ... شما آدم مطمئن پیدا کنین , اونش با من ...
اینطوری گوش مرادی رو پر کردم که نیرو نیاز دارم ...
جنس ها رو تحویل گرفتم و با مرادی رفتیم تو دفتر تا رسید بدم ...
اونم بیجک های حقوق رو گذشت رو میز و خم شد تا توضیح بده کجاها رو باید امضا کنم که یک مرتبه هاشم درو باز کرد و اومد تو ...
مرادی خیلی عادی سلام کرد ولی من با اینکه کار بدی نمی کردم , دستپاچه شدم ... ترسیدم یک حرفی به اون یا من بزنه ...
گفتم : برای چی اومدی ؟
گفت : نباید میومدم ؟ دارین چیکار می کنین ؟
مرادی سلام کرد و گفت : رسید می گیرم آقا ...
هاشم اخم هاشو کرد تو هم گفت : سلام ... خوب اومدم بچه ها رو ببرم ... وقت ملاقات گرفتم ...
گفتم : وای خدای من , یادم نبود و اونا رو فرستادم مدرسه ...
گفت : باشه , بیا بریم از مدرسه برشون داریم ...
به مرادی گفتم : لطفا گزارش کنین که امروز زهرا و زهره ده آبادی رو بردیم زندان تا پدرشون رو ببینن ...
گفت : خانم چرا برای خودتون دردسر درست می کنی ؟ ... اصلا چه لزومی داشت ؟ حالا اونا بابای قاتلشون رو نبینن ...
هاشم با اعتراض جوری که انگار می خواست دق دلشو خالی کنه , گفت : نمی شه که ما بشینیم تماشا کنیم این بچه ها زجر بکشن ؟ ندیدی چند بار فرار کرده ؟ نباید یک کاری می کردیم ؟
مرادی گفت : پس بهتره صداشو در نیاریم , گزارش هم نمی خواد ...
گفتم : نه باید گزارش کنین , اینطوری خیالم راحت تره ... کار بدی که نمی کنیم , خودم جواب می دم ...
مرادی گفت : باشه خانم , هر طوری صلاح می دونین ...
و نشست پشت میز تا صورت حساب ها رو درست کنه و گزارش هم بنویسه ...
به زبیده خانم گفتم : من برم اجازه ی زهرا و زهره رو از مدرسه بگیرم , زود برمی گردم ...
ناهید گلکار