گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و پنجم
بخش چهارم
غیر از اوضاع نابسامانی که پیش اومده بود , بیچاره پری هنوز تو حموم بود ...
زبیده اصلا قدرت تصمیم گیری نداشت ...
فقط به شکایت های اون زن گوش می داد و منتظر من بود ...
وقتی وارد حموم شدم , زد زیر گریه و گفت : شما داری با من چیکار می کنین ؟
لباسم رو که سوزوندین ... سرم داره می سوزه , آتیش گرفتم ...
تند تند آب ریختم رو سر اون بنده ی خدا ... ولی تمام سرش تیکه تیکه قرمز شده بود ...
همین طور که سرشو می شستم , پا به پای اون گریه می کردم ...
گفتم : آخه زن , دیدی که سرت می سوزه چرا نشُستی ؟ ... آب که بود ...
گفت : چه می دونم چیکار کنم ؟ به من گفتن شما باید بیای ...
مدتی بعد همه چیز رو سر سامون دادم و سر پری رو تو اتاق زبیده , مرهم مالیدم ...
شام بچه ها رو ساعت شش دادیم ...
پری رو سپردم به زبیده و آماده شدم تا هاشم بیاد ... می خواستم یک سر به خاله بزنم ...
ساعت هفت و نیم شد و اون نیومد ...
به یدی سفارش کردم اگر آقا هاشم اومد , بگو : بیاین خونه ی خاله ، دنبال من ...
وقتی رسیدم خونه ی خاله , دیدم تنها گوشه ای نشسته و برخلاف همیشه که شاد و شنگول بود , زانوی غم بغل گرفته ...
دل هر دومون از دنیا خیلی پر بود ...
منو که دید دست هاشو باز کرد و گفت : اومدی الهی فدات بشم ؟ ...
با دلِ تنگی که داشتم , خودمو تو آغوشش جا دادم و سرمو گذاشتم روی سینه اش ...
محکم منو گرفت و چندین بار بوسید ...
هر دو بدون اینکه حرفی بزنیم , اشک ریختیم ...
پرسید : هاشم کو ؟ نیومده ؟
گفتم : نه ... دیر اومد , منم خودم اومدم ...
ناهید گلکار