گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و ششم
بخش سوم
گفت : ببین لیلا ... فکر می کنم تو شوهر داری یا بلد نیستی , یا اصلا دوست نداری شوهر داشته باشی ... دختر جون , آدم باید برای زندگی از خودش مایه بذاره ...
اگر قرار باشه دائم هاشم دنبال تو باشه , خسته می شه ...
همین طور فکر می کنه دوستش نداری و ممکنه هر آن تو رو از دست بده ...
اینطور که من تو این مدت دیدم , حتی یک بار هاشم رو برای خودش نخواستی ...
تو تازه این زندگی رو شروع کردی , پس نذار خراب بشه و بینتون سرد بشه ...
کار خوبیه به فکر دیگران هستی و کمک می کنی , ولی هر چیزی حدی داره ... تو شورش رو در آوردی ...
تو دختر با عرضه ای هستی ولی دیگه شوهر داری , نمی تونی مثل قبل هر کاری دلت می خواد بکنی ...
تو هم یکم به دل اون راه بیا ... حالا که اینقدر دوستت داره , تو هم یکم به حرفش گوش کن ...
حرفی نزدم و فقط نگاه کردم ...
گفت : حالا بگو ببینم با اون زن چیکار کردی ؟
گفتم : الان پرورشگاهه , شما می تونین یک کاری کنین همون جا نگهش دارم و بچه هاشو بیاره پیش خودش ؟
گفت : نه , نمی شه ... اگر بفهمن اون بچه ها مادرشون اونجاست ... اما چرا , صبر کن ... من امروز با یکی حرف بزنم , ترتیبش رو می دم ...
هاشم درو باز کرد و اومد تو و گفت : لیلا , بیا خودم می برمت ... تو راه با هم حرف می زنیم ...
انیس خانم اومد وسط من و هاشم ایستاد و دستشو گذاشت رو سینه ی هاشم و گفت : می ذارم بیاد , به شرط اینکه دفعه ی آخرت باشه دست روش دراز کردی ...
خدا می دونه که این بار دستت رو می شکنم و دیگه نمی ذارم لیلا رو ببینی ...
آخه تو فهم نداری ؟ این دختر عزاداره , تازه مادرشو از دست داده ... تازه عروسه ... بهت گفته باشم سرکارِ آقا , بار آخرت باشه ...
هاشم که به نظر میومد خیلی آروم شده و دوباره همون مردی به نظر میومد که با ذوق و شوق با من ازدواج کرده بود , گفت : این بار خودم دست خودمو رو می شکنم ... غلط کردم , جلوی شما قول می دم ... بذار با من بیاد ...
انیس خانم گفت : لیلا , صبر کن یکم لباس و این طور چیزا بدم برای اون زن ببر ... حتما اونجا چیزی نداره ...
ناهید گلکار