گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و هفتم
بخش دوم
گفتم : هاشم اونجا بود ... داشت با سلطان جان ... چیز می کرد ... حرف می زد ...
گفت : آره منم رفته بودم نماز بخونم , تنها شده بود ...
بیا بریم ... تو به اونا کار نداشته باش , حسابی با هم جورن ...
یک وقت هایی با هم حرف می زنن ... ولشون کن ... سلطان جان از بچگی اونو بزرگ کرده و یک جورایی مثل دایه اش می مونه ...
البته پررو هم شده , باید یک بار دمشو بچینم ...
مژده بده , عفت خانم امروز میاد ... تو هم که خیلی دوستش داری ...
زیاد خونه ی ما نمیاد , شایدم به خاطر تو دارن میان ...
هاشم هم پشت سرم اومد ...
انیس خانم قدم هاشو کند کرد و دست اونو گرفت و با هم ایستادن , ولی من به راهم ادامه دادم ...
چون انیس خانم خیلی آهسته ولی با حرص یک چیزایی بهش گفت که من نشنوم ...
ولی هاشم گفت : باشه بابا ... باشه , می دونم ... گفتم باشه مادر ... بسه دیگه ... گفتی , شنیدم ... تمومش کن ...
در همون موقع , ماشین آذر بانو و شوهرش و پشت سرشون عفت خانم و جهانگیر خان با بچه هاش از راه رسیدن ...
آذر با من روبوسی کرد و گفت : خوبی ؟ دلم برات تنگ شده بود ...
گفتم : منم همینطور , ممنون ...
ولی احساس کردم اصلا حال خوبی نداره ... صورتش مثل گچ سفید بود و انگار با زحمت راه می رفت ...
اسم شوهر آذر بانو , علی خان سلطان بود و بهش می گفتن علیخان ...
بدون توجه به حال آذر , اونو رها کرد و رفت تو ...
و برام عجیب بود که انیس الدوله خیلی زیاد تحویلش گرفت و با هاش روبوسی کرد و با اینکه حال آذر رو دیده بود , اصلا به روی خودش نیاورد ...
ناهید گلکار