خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۵:۳۸   ۱۳۹۷/۳/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و هفتم

    بخش دوم



    گفتم : هاشم اونجا بود ... داشت با سلطان جان ... چیز می کرد ... حرف می زد ...
    گفت : آره منم رفته بودم نماز بخونم , تنها شده بود ...
    بیا بریم ... تو به اونا کار نداشته باش , حسابی با هم جورن ...
    یک وقت هایی با هم حرف می زنن ... ولشون کن ... سلطان جان از بچگی اونو بزرگ کرده و یک جورایی مثل دایه اش می مونه ...

    البته پررو هم شده , باید یک بار دمشو بچینم ...

    مژده بده , عفت خانم امروز میاد ... تو هم که خیلی دوستش داری ...
    زیاد خونه ی ما نمیاد , شایدم به خاطر تو دارن میان ...
    هاشم هم پشت سرم اومد ...

    انیس خانم قدم هاشو کند کرد و دست اونو گرفت و با هم ایستادن , ولی من به راهم ادامه دادم ...

    چون انیس خانم خیلی آهسته ولی با حرص یک چیزایی بهش گفت که من نشنوم ...

    ولی هاشم گفت : باشه بابا ... باشه , می دونم ... گفتم باشه مادر ... بسه دیگه ... گفتی , شنیدم ... تمومش کن ...
    در همون موقع , ماشین آذر بانو و شوهرش و پشت سرشون عفت خانم و جهانگیر خان با بچه هاش از راه رسیدن ...
    آذر با من روبوسی کرد و گفت : خوبی ؟ دلم برات تنگ شده بود ...

    گفتم : منم همینطور , ممنون ...

    ولی احساس کردم اصلا حال خوبی نداره ... صورتش مثل گچ سفید بود و انگار با زحمت راه می رفت ...

    اسم شوهر آذر بانو , علی خان سلطان بود و بهش می گفتن علیخان ...

    بدون توجه به حال آذر , اونو رها کرد و رفت تو ...

    و برام عجیب بود که انیس الدوله خیلی زیاد تحویلش گرفت و با هاش روبوسی کرد و با اینکه حال آذر رو دیده بود , اصلا به روی خودش نیاورد ...


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان